نظامي شاعر بزرگ آذربايجان
یازار : ماكولو هاراي | بؤلوم : نام آوران و مشاهير جهان ترك و تركان آذربايجان
+0 ^
اين مقاله از كتاب «مسائل ادبيات
ديرين ايران» برداشته شده است كه استاد صديق در سال 1351
مجموعهي مقالات آن را از ميان آثار پژوهشگران آذربايجان
شوروي، انتخاب و به فارسي ترجمه و با افزايشهاي لازم
انتشار دادند.
1- 1. سرآغاز
توجه خاورشناسان روس به نظامي و خلاقيت او از دههى سوم
سدهى نوزدهم ميلادى جلب شد. در سال 1826 در شهر قازان
گزيدهاي از «اسكندرنامه»ى نظامي دربارهى جنگ اسكندر با
روسها چاپ شد و در سال 1828 كتابى تحت عنوان «لشكركشى
اسكندر بر روسها طبق اسكندرنامهى نظامي» منتشر گشت. و
سپس مقالات گوناگونى پيرامون زواياى مختلف آفرينش نظامي،
مانند مقالهى تحقيقى آ.ى. كريمسكى در سال 1897، چاپ شد.
اما بيشترين كارها در اين زمينه، در اوايل سدهى حاضر
ميلادى انجام گرفت. آ.ى. كريمسكى در كتاب «تاريخ ادبيات و
تصوف در ايران» كه در سال 1900 و تجديد چاپ آن را در 1903،
1906 و 1912 م. درآورد، پيرامون نظامي بحث كرد. كريمسكى
در اين كتاب، با اتكاء به گفتههاى خاورشناسان اروپا نظير
باخر، ريو و اته نظامي را شاعر صوفى قلمداد ميكرده است.
مثلاً دربارهى «مخزن الاسرار» گفته است: «سرايندهى اين
اثر هيچگاه نميتوانست شاعرى رومانتيك باشد و داستان محبت
بسرايد و اندرز نگويد». او را از شهر قم دانسته، از تغزلش
بيخبر بوده و گفته است كه «هفت پيكر» را بر اساس
خداينامهى عربى (!) و شاهنامهى فردوسى سروده است.
در انسيكلوپديهاى روسى اوايل سدهى بيستم نيز آگاهيهايى
دربارهى نظامي آمده است. مثلاً در «انسيكلوپدى بزرگ» كه
در سال 1904 در پترزبورگ چاپ شد، آمده كه «نظامي در
سالهاى 1140، 1202 م. تولد و وفات يافته و گويا ديوانى
مركب از 28 هزار بيت دارد و پنج مثنوى كه در ايران از
ظرايف هنرى بينظيرى بشمار است».
در يك انسيكلوپدى ديگر كه در سال 1916 منتشر شده، مقالهى
ياد شدهى كريمسكى عينا آمده است.
پس از چاپ ترجمهى روسى، گزيدههايى از آثار نظامي به دست
ميرزا عبدالله غفارف در 1906، و. بارتولد خاورشناس نامآور
به مناسبتى از نظامي سخن گفت و در سال 1912 م. دربارهى
مزار او مقالهاي نوشت و در اين مقاله دو عكس از خرابههاى
مزار نظامي داده شده كه يكى از آنها از كتاب«شرح احوال
نظامي» تأليف ميرزا محمد آخوندوف (چاپ گنجه 1909) برداشته
شده است. بارتولد نوشته است:«نظامي سرايندهى داستانهاى
منظوم را كه در گنجه زيسته و همان جا وفات كرده است، خود
فارسىزبانان از بزرگترين شاعران به حساب ميآورند.
خاورشناسان اروپا نيز او را بزرگترين شاعر در زبان فارسى،
ميدانند. او به راستى در تاريخ شعر فارسى بلكه در سرتاسر
تاريخ ادبيات تركى نيز تاثيرى عميق برجاى نهاد.»
پس از او ن.ى. مارر به پژوهش در آثار نظامي پرداخت. وى
هنگام بحث از شوتا روستاوللى شاعر گرجى در سدهى 12 م.
دربارهى نظامي نيز سخنانى گفت.
در سالهاى اخير در آذربايجان شوروى كارهاى ارزندهاي
برروى آثار نظامي و شرح جريان سياسى و اجتماعى زمان وى به
عمل آمده است. علاوه بر آن كه كليات خمسه و غزليات و
چكامههاى فارسى نظامي به دستيارى بزرگترين شاعران مانند
صمد وورغون، محمد راحيم، على آقا واحد، مير مهدى سيدزاده و
جز آنان چاپ گشته و آثار آذربايجانى نظامي يافت و نشر
شده، پيرامون خلاقيت و زندگى او آثار علمي گرانبهايى نيز
درآمده است. از آن ميان ميتوان مجموعهى مقالات به روسى
تحت نام «نظامي» كه در 1940 م. چاپ شد و كتابى باز به
روسى به عنوان «مطالعات دربارهى نظامي» از ماريت
شاگينيان و تك نگارى ارزندهاي از ميكايل رفيعلى ادبيات
شناس معاصر آذربايجان را كه در 1939 م. چاپ شد، نام برد.
در ميان اين همه پژوهشها، كتاب «نظامي، شاعر بزرگ
آذربايجان» اثر «ي.ا.برتلس» خاورشناس نامي روسى كه در سال
1940 از چاپ درآمد، به تمامي اهميتى ديگر دارد.
ى. برتلس كه سالها دربارهى نظامي مطالعه و تحقيق كرده و
در «دايرة المعارف اسلام» (ج 3، ص 1002- 1003 ) نيز
تحقيقات خود را در اين خصوص منتشر ساخته بود، در كتاب حاضر
تجزيه و تحليل علمي و دقيق آثار نظامي را بنيان ميبخشد
و دادههاى نوينى به جهان نظامي شناسى ارزانى ميدارد. از
جمله اين كه به تحليل علمي تك تك مثنويها و تغزّل نظامي
ميپردازد و مسايل اجتماعى مورد توجه او را از منظومهها
بيرون ميكشد و عناصر فلسفى تفكر نظامي را تحليل ميكند و
او را در هالهى دروغينى كه سبب شده بود سالها مورخان و
محققان اروپاى غربى و تذكره نگاران مشرق زمين، «صوفى»،
«مقلّد فردوسى» و جز آن نام نهند، در ميآورد و به اين
تحقيقات نوين، اساسى استوار ميبخشد.
ترجمهى حاضر از روى متن تركى آذرى كه زير نظر پروفسور
محمد عارف داداش زاده و به دست ز. عبداللهيف و به تصديق
آكادمي علوم آذربايجان شوروى و در سال 1940 چاپ شده، به
فارسى آمده است و با متن روسى مقابله گرديده است.
ح.م. صديق
تهران- 1354
2- 1. دوران نظامي
در اواسط سدهى 11 ميلادي در پهنهاي از امپراتورى وسيع
خلافت اسلامي كه به چند پادشاهنشين تقسيم شده بود، مردم
نو ظهورى با زندگى منضبطى پا به صحنهى تاريخ مي گذاشتند
كه به تركان سلجوقى نامبردار بودند. اين مردم با فرهنگ از
آسياى ميانه- كه قرنها آفرينش سرا و گذرگاه نژادهاى
گوناگون انسانى بوده است- آمده بودند. در اين عهد، غزنويان
كه در خراسان فرمان ميراندند، نيروى نگهدارى از مرزهاى
خود را از دست داده بودند. در نبردى كه در سال 1040 م. در
«دندكان» رخ داد، سلجوقيان پيروز شدند، و از اين پس مانعى
در راه پيشروى خود نديدند. در سال 1055 م.، بغداد رو به
تنزل نهاد. تا آن زمان، اين شهر- به ظاهر هم كه شده-
پايتخت خلافت شمرده ميشد، خليفه ناگزير از پذيرفتن
خواستهاى فاتحان غيرتمند تازه بود. هر روز بر نيروهاى اين
فاتحان فرهيخته كه از سرزمينهاى بومي خود كوچ ميكردند،
ميافزود. نزديك سال 1077 م. در زمان ملكشاه سلجوقى،
زمينهاى اربابان جديد، پهنهى عظيمي را در برگرفت. اين
گستره از افغانستان آغاز ميشد، در باختر تا مرزهاى بيزانس
و در جنوب تا خاكهاى فاطميان مصر كشيده ميشد.
سلجوقيان علاوه بر ايران، به قفقاز نيز پا نهادند و شاه
نشينهاى گوناگون آذربايجان آن زمان را يكى پس از ديگرى
گشودند. جانشينان بازپسين تركان سلجوقى، حتا زمينهاى
پهناورى از ارمنستان را نيز دارا شدند.
ملكشاه در ادارهى حكومت و كارهاى دولتى، از پشتيبانى وزير
نامبردار خود نظام الملك، برخوردار بود. دوران ملكشاه، اوج
قدرت فئودالها و اميران بود. پس از مرگ او (1092) ميان
شاهزادگان سلجوقى تفرقه و دشمنى ميافتد. جنگهاى خانگى،
آنان را ضعيف و زبون ميكند. و اسماعيليان كه در سطح
فرهنگى نازلى از تركان سلجوقى قرار داشتند و دشمن خونين
سلجوقيان بودند، از اين ضعف بهره ميجويند. به طور كلى
پيروان طريقت وحشتزاى اسماعيليان كه از اشرافيت كهن دفاع
ميكردند و عليه خلافت و هواداران آن بر ميخاستند، در اين
دوران در كوهستانهاى رفيع و قلل دست نيافتنى جا گرفته
بودند و افراد خود را براى كشتن و نابود ساختن سركردگان
دشمن اعزام ميكردند. طرح اسماعيليان اين بود كه همهى
آدمهاى برجستهى سياسى و نمايندگان ديوانى را كه اندك
جسارت و شجاعت از خود نشان ميدادند، از ميان بردارند.
در اواخر سدهى 11 م. فعاليت جاسوسان گستردهتر شد. چنان
كه سلجوقيان به وحشت افتادند. در كاخهاى استوار و ميان
نگهبانان نيرومند نيز خود را در آستانهى هلاكت ميديدند.
سلطان سنجر، بازپسين سلطان بزرگ سلجوقى، ناچار از دادن
امتيازاتى به آنان شد و با سركردگان اين آدمكشان،
پيماننامه بست.
تقسيم اراضى سلجوقيان به بخشها (ملكها)ى بسيار، در
ناتوانى و ضعف حكومت آنان نقش بزرگى داشت. انديشهى تمركز
كارهاى ديوانى و دادن مركزيت به دولت مانند ايران عهد
ساسانيان، براى سلجوقيان بيگانه بود. اين انديشه در ميان
سامانيان، غزنويان و حاكمان و اميران سرزمينهاى جدا شده
از خلافت، كم و بيش تاثير وجودى داشت. بنا به پندار
سلجوقيان، سرزمينى كه گشوده ميشود، ملك گشوده ميشود،
ملك، شخصىِ حاكم نيست، بلكه متعلق به همهى افراد قوم
سرافراز ترك است و هر فرد از اين قوم بايد از آن سهمي
داشته باشد.
خود از اين روست كه از اواسط سدهى 11، حكومت شاخهى اساسى
سلجوقيان (سلجوقهاى كبير)، كم و بيش حالتى مستقر
مييابد و همراه آن شاخههاى ديگر نظير سلجوقيان كرمان
(1041)، سوريه(1094)، عراق(1118) و روم و يا آسياى صغير
(1077) پيدا ميشوند. در ايالات قفقاز هم كه از سوى
سلجوقيان اشغال شده بود، چنين حادثهاي رخ ميدهد. ولايت
آران[1] كه از سوى شاهزادگان سلجوقى گاه از بردع و زمانى
از طريق گنجه اداره ميشد، توان گفت كه در نيمهى نخست
سدهى 12 م. در دست خاندان ائلدهگيزها[2] استقلال
مييابد. آذربايجان جنوبى نيز به دست آق سنقريلر ميافتد
كه مراغه را به پايتختى بر ميگزينند. تنها شيروان را
دودمانهاى بومي اداره ميكنند ولى اين هم نيز به زودى
دست به دست ميگردد، نخست به چنگ سلجوقيان ميافتد و بعدها
تابع حكام غيرترك ميشود. موقعيت جغرافيايى شيروان، سبب
ميشود كه اين ديار، تبديل به صحنهى مبارزه ميان
ايلدهگيزها و پادشاه گرجى- باغراتيها گردد و سرانجام
شاهان گرجى از طريق وصلتهاى خانوادگى با شيروانشاهان
روابط ميان خود را استوارتر ميسازند.
افتادن حكومت به دست سلجوقيان، براى ايالتهاى پيشين خلافت
اهميت زيادى داشت. آنان گرچه وارث مكانيسم حكومتىِ
بازمانده از اسلاف خود بودند، اما در چگونگى حكمرانى خود،
دگرگونيهايى ايجاد كردند. آرايه بنديها و درخشندگى خيره
كنندهى دربار پرشكوه سامانيان بخارا، براى سلجوقيان كه
عميقاً با زندگى ساده و پاك عشايرى خو گرفته بودند، بيگانه
مينمود. بنا به گفتهى تاريخ نگاران كلاسيك، سران
سلجوقيانِ نخستين با جامهها و جنگ افزارهاى خود، توان گفت
كه فرقى چندان با ديگر افراد سپاهى نداشتند. تنها دين
اسلام كه آن را پذيرفته بودند، در اينان ايجاد شيفتگى
ميكرد، براى پياده كردن آرمانهاى اسلام در زندگى،
ميخواستند دادگرى و حقانيت را در عمل نشان دهند.
ولى اين كار، براى آنان دشوار مينمود. هر چند كه در گسترش
دانش بسيار تلاش ميكردند، اما حتا تا خود سنجر، همهى
سلجوقهاى «كبير» مورد سوءظن عناصر غيرترك و بوميان ايرانى
غيرمسلمانى بودند. و اين وضع آنان را وادار ميكرد كه تمام
مكانيسم پيچيدهى حكومتى را به دست صاحب منصبها بسپارند و
به آنان اعتماد كنند. صاحب منصبهاى غيرخودى اختيارات
وسيعى در دست داشتند. چنان كه نظامالملك، حتا خود را با
سلطان برابر مينهاد و تا اين پايه گستاخ ميشد.
اين وضع، خود آبستن خيانتهاى عظيمي ميبود كه با جا
افتادن و گسترش سيستم اقطاع- كه از سوى سلجوقيان بر
سرزمينهاى زير تسلطشان منطبق ميشد- افزونتر ميگشت.
اقطاع- به تقسيم زمينها به عنوان پيشكش اطلاق ميشد.
سيستم اقطاع به صاحب جديد اراضى امكان ميداد كه براى نفع
خود، از اهالى آن زمينها مبلغى معين گرد آورد. صاحب اقطاع
مالك هيچ حقى نسبت به شخصيت اهالى، دارايى و زن و بچههاى
آنان نبود اما گمان ميرود كه صاحب اقطاع، در آن عهد، بيش
از اندازه از حق خود پا فراتر مينهاد و بهرهمند ميشد.
در غير اين صورت، نظامالملك در اثر معروف خود -
سياستنامه- به صاحبان اقطاع متذكر ميشد كه غير از
جمعآورى دينار، صاحب اختيار ديگرى نيستند. بيگمان در
جاهاى دوردست بيش از اندازه سودجوييها ميشد. چرا كه در
اين دوران، سلجوقيان تشكيلات جاسوسى نخستين را منحل كردند.
وظيفهى منهيان و جاسوسان آن بود كه دربارهى رفتارهاى
گوناگون دستگاه ادارى آگاهيهايى به حكومت مركزى برسانند.
تصوير روشن بسيارى از هرج و مرجها، در منظومههاى نظامي،
اين تصوير را ثابت ميكند.
در دوران سلجوقيان، مناسبات حكمرانان در برابر سپاهيان
خود، پيچيدهتر بود. همراه سلجوقيان، بيشترين كوچ نشينان
ترك آسياى ميانه، به اين سرزمينها آمده بودند.[3] اينان
به طور كلى نقطهى اتكاء خارجى سلجوقيان بودند. امكان
نداشت كه همهى آنان را به زندگى روستايى و شهرى عادت و
اسكان داد. خود نيز مايل به آن نبودند. از آن گذشته، معيشت
و گذران آنان هزينهى فراوانى داشت و بار سنگين بردوش
خزانه بود. اندك تاخير در پرداخت حقوقها و مستمريها، سبب
نارضايتى آنان ميشد و بدين گونه وحدت قومي به هم
ميخورد.
بدين گونه دوران سلجوقى، به ويژه از آغاز سدهى 12،
دورهاي آرامش پذير نبود. از هم پاشيدن دولت سلجوقيان و
تضعيف آن در آن عهد، عاملى نسبتاً پست و غيرقابل توجه را
خود به خود نيرو ميداد و جان ميبخشيد. اين عامل نيز، شهر
بود. با روى كار آمدن سلجوقيان، شهر از چنگ دشمن وحشتزاى
خود، اشرافيت قبيلهاي پارسى خلاصى يافت و به سرعت طريق
تكامل پيمود.
مبارزه ميان ملتها و مذهبهاى گوناگون در زمان سلجوقيان،
در درجهى دوم اهميت قرار ميگرفت و به جاى آن، جدايى
نوينى ايجاد ميشد. به اين طريق كه ميان اعيانها و
بازرگانان و معاملهگران آنان از سويى و هنرمندان و
پيشهوران و بينوايان شهرى از سوى ديگر، تضادى چشمگير
نمايان ميشد.
شكوهمندترين آثار هنرى عهد سلجوقيان نيز به دست اين
هنروران ساخته شده است. آثار دستساخت و صنايع معمارى و
فلزى اين دوران را ابداً نميتوان به حساب اين يا آن مردم
گذاشت. همهى مردمانى كه در شهر گرد آمده بودند، تلاشهاى
خود را روى هم ميريختند و هر خلقى، عادات و سنن خويش را
در آفرينش هنرى دخالت ميداد كه در دست هنرمندان و استادان
ماهر پيوند ميخورد و وحدتى موزون ايجاد ميكرد.
پيشرفت هنر، از سوى ديگر سبب تكامل برخى از زمينههاى
علمي ميبود. تنها دليل پيروزيهاى عمرخيام در زمينهى
رياضيات اين بود كه انطباق تئوريهاى او در عمل ضروري
مينمود.
اين گونه پيروزيهاى اهالى شهر، در خلقيات و روحيات آنان
نيز اثرى برجاى مينهاد. در شهرهاى دوران سلجوقى «روح
آزادى» ديده ميشد. اتحاد اهالى براى كسب حقوق خود، رفته
رفته فشردهتر ميگشت. فرهنگ مترقى تركى ايرانى بر كشور
حاكم ميشد.
مردم خواهان داد بودند ولى هميشه نميتوانستند خواست خود
را اعلام كنند. البته هنوز انفجارهاى انقلابى ناممكن
مينمود. اين نيروهاى جوان، بسيار ناتوان بودند.
ايدهئولوژى قرون وسطايى آنان را بيش از اندازه خفه
ميكرد. با اين همه، شهر، حتى در اين زمينه، نياز به تلاش
داشت. صوفيگرى در ميان هنرمندان شديداً رسوخ داشت و به
آنان كمك ميكرد تا در تشكيل گروههاى مبارز براى نجات
مردم از هرج و مرج فئودالى دست به كار شوند. طريقت مشهور
«اُخّوت» به خلاف ديگر طرايق صوفيه- كه براى كسب اجر اخروى
مردم را به صبر و شكيبايى در برابر ستمگرى فرا ميخواندند-
آنان را به مبارزه براى به دست آوردن حقوق از دست رفتهى
خود ميكشاند.
در اين دوره، ترقى زندگى شهرى در ادبيات نيز به شكلى خاص
انعكاس مييافت. در گذشته اگر دو شاخهى عظيم ادبيات، ادب
مكتوب رسمي و دولتى خاص طبقات حاكم، و ادبيات شفاهى
ويژهى تودههاى شهر و روستا، وجود داشت، اكنون ادب مكتوب
به ميان باسوادان شهر نيز بخشاينده ميشد و رو در روى
ادبيات رسمي دربارى وا ميايستاد. اين، جريان ادبى
تازهاي بود: جريان ادبى شهرى.
در ادب دربارى كه فارسى بود، دگرگونى چندانى از نظر شكل
ظاهرى حادث نميشد. سلجوقيان در حركت به سوى غرب،
سرزمينهاى خراسان و آسياى ميانه را- كه نخست جزو خلافت
بود و بعدها ادبيات غنى و سرشارى به زبان فارسى در آن
سرزمينها خلق شد- تحت تسلط خود درآوردند. سلجوقيان اين
جريان ادبى را همراه دستگاه دولتى از اسلاف خود به ارث
بردند. نبايد فراموش كرد كه در دوران سامانيان و غزنويان،
شعراى دربارى در هيئت دربارى ظاهر ميشدند و نوعى مأمور
دولتى به حساب ميآمدند و فارسى ميسرودند. سلجوقيان ضمن
آن كه دستگاه دولتى را تصاحب كردند و نگهداشتند، زبان
رسمي آن را نيز از بين نبردند. گذشته از آن، حتى به عنوان
زبان ادبى در گسترش آن در سرزمينهاى ديگر و خيلى
گستردهتر از محدودهى پيشين خود، كمك فراوان كردند تا
بتوانند به فارسىزبانان حكومت كنند. زبان فارسى در
دوران سلجوقيان، از هندوستان تا آسياى صغير، زبان ادبى
گستردهاي وسيع بود. سلجوقيان عليه جايگزينى اشرافيتِ
قبيلهاي برنخاستند و بلكه خود به مثابهي دگرگون كنندهى
اين اشرافيت گام به صحنهى تاريخ نهادند. گاهى هم فقد شعور
ملى در آنان سبب ميشد كه در پيشرفت زبان تركى خود نكوشند
كه اين كار تنها از تيموريان در سدهى 15 م. ساخته بود. در
آن دوران براى اين دگرگونى، شرايطى مناسب وجود نداشت.
اميران قدرتمند با پذيرفتن فارسى، سرمشق حاكمان ديگر و
زيردست خود نيز ميشدند. زبان فارسى در آغاز نشانهى
انتساب به طبقهى برتر بود. چنان كه زبان فرانسه براى
اشرافيت روس، زبانى زوركى بود، در آن زمان، پارسى نيز براى
قبايل ايرانيان سلجوقى تصنّعى مينمود. ولى به موازات ترقى
زندگى شهر، اين زبان و به مثابهى واسطهاي براى ايجاد
اتحاد ميان ملتهاى گوناگون رشد و ترقى ميكرد.
دليل گسترش بيش از اندازهى ادبيات مكتوب فارسى در اين
دوران نيز، همين بود. حتى در سرزمينهاى دورافتادهاى نظير
ارمنستان و گرجستان نيز اين زبان تاثيرى عميق و نقشى بزرگ
داشت. در اين سرزمينها، فارسى گرچه هيچ گاه نتوانست
زبانهاى بومي را در خود مستهلك كند، ولى تاثير خود را
در مناظرات ادبى، اصول و قواعد شعرى و سبكهاى هنرى بر جاى
نهاد.
اين مسايل ما را وادار ميكند كه برخى از تئوريهاى جاى
افتادهى شرقشناسى را در پيرامون ادبيات فارسى از نو
تجزيه و تحليل كنيم. تا كنون هر اثر ادبى را كه به زبان
فارسى تصنيف شده است، جزو ادبيات مردم فارس به شمار
ميآوردند و هيچگاه به اين توجهى نداشتند كه اين يا آن
اثر در ميان كدام ملت و در كدام سرزمين و تحت كدام شرايط
تاريخى خلق شده است و علاوه بر اين، همهى اين گسترهى
پيچيده را خاص ايران ميشمردند و تازه، محدودهى سياسى
ايران كنونى را در نظر ميآوردند.
ولى انتساب درك و فهم سدهى بيست را به هزار سال پيش، به
هر حال، از ديدگاه متودولوژى كار نابجايى ميدانيم.
ادبيات ايران، فقط در اراضى ايران كنونى ايجاد نشده است.
در ايجاد اين ادبيات سرشار و غنى، خلقهاى بسيارى با هم
شركت داشتهاند. اگر ما ادبيات ايران را محدود به
نويسندگان و شاعرانى كنيم كه در زمينهاى ايران كنونى
زندگى كردهاند، آنگاه چيز چندان باارزشى در دست نخواهيم
داشت و ثروت بيكران و عظيم ادبيات ايران (از جمله ادبيات
تركى)، از هم خواهد پاشيد. ايران كنونى نيز جزو امپراتورى
سلجوقى ميبود. چنان كه نميتوان امپراتورى سلجوقى را
شاهنشاهى ايران نام داد، ادبيات سرشار ايران را نيز
ميتوان محدود به اراضى ايران كنونى كرد. اگر ما به تاريخ
اين ادبيات در دوران سلجوقيان نظرى افكنيم، پديد آمدن
دايرهها و مراكز ادبى بزرگى در آسياى ميانه، خراسان و
خوارزم، قفقاز و غيره را خواهيم ديد. ميتوانيم گفت كه در
اين زمينه تاكنون پژوهشى بجا به انجام نرسيده است.
اما ادبيات دربارى سلجوقيان، فورم اساسى و هستهى اين
ادبيات مانند پيش، باز به قصيده، يعنى مدح فرمانروا و
بيگفتگو، به گرفتن انعامي بزرگ منحصر بود. شاعران
دربار، مانند پيش، تلاش داشتند در راههايى كه استادان سخن
عهد سامانى و غزنوى هموار كرده بودند، گام بردارند. ولى از
آنجا كه دربار سلجوقيان از تشريفات و طمطراقها كاست و به
سادگى گراييد، قصيده نيز احتشام و جلادت خود را از دست
داد. اگر عنصرى، ملكالشّعراى دربار غزنوى، سعى ميكرد
نيروى مافوق بشرى پادشاه خود را پيش روى خوانندگان خويش به
تجسم درآورد، امير معزى يكى از شاعران بزرگ عهد سلجوقى كه
همهى زندگانى خود را در مرو گذراند، اين تمثال را به چند
مينياتور كوچك كه ابداً ارتباطى با هم نداشتند، تقسيم
ميكرد و به شعر خود «زينتى» ويژه ميبخشيد و هر دو با
افتخارى كمنظير ترك ستايى ميكردند. به موازات كم اهميت
شدن نقش فرمانروا در زندگى، از نيروى تاثير قصيده نيز
ميكاست. بدين گونه ميتوان گفت كه ادبيات دربارى اين عهد
رو به تنزل و خاموشى نهاد. اين تنزل عبارت از نابودى مضمون
و نيرو گرفتن فورم بيان و تبديل قصيده به يك شىء زينتى و
بازيچهاي ناسودمند و قشنگ بود.
هر اندازه ادبيات دربارى ضعيفتر ميشد، ادبيات شهرى نيرو
ميگرفت. ادبيات شهر هنوز مجبور بود تحت تضييق شديد ادب
دربارى باشد.[4]
اگر چه شهر حقوق خود را احساس ميكرد، اما نميدانست چگونه
از آن دفاع كند. هم از اين رو، شهر مجبور بود هم از زبان
ادبى طبقهى بالا و هم از قواعد ادبى آن بهرهمند شود. ولى
جالب اينجاست كه شهر با پذيرفتن فورم ادبى طبقهى حاكم،
سعى كرد آن را از اندرون دگرگون كند. مثلاً سوزنى شاعر
سمرقند (مرگ در 4/1173 م)، قصيده را در مقام هجو به كار
برد و جبروت و شوكت آن را فنا ساخت و بي تاثير كرد. نقش
نظامي در اين زمينه جالبتر است، او استفاده از فورم
منظومهى ادبيات دربارى را براى بهرهمندى ادبيات شهر در
عهده ميگيرد و به خوبى از انجام اين وظيفه بر ميآيد.
چكيدهى شرح دوران قابل پژوهش و دهشتناكى كه سرتاسر زندگى
و آفرينش نظامي شاعر ترك آذرى را احاطه كرده بود، چنين
است. نظامي شاهد صادق رشد و ترقى زندگى شهرى ياد شده در
بالاست. اين نابغهى كمنظير كه مانند معماران هنرمند زمان
سلجوقيان، هم سنتهاى جهان اسلام و هم ثروت هنرى مسيحيت
قفقاز را در هم آميخت، تنها در شرايط شهرى آن زمان،
دقيقتر گفته باشم، در شهر قفقازى آن دوران ميتوانست نشو
و نما پذيرد. تمام تضادهاى زمان در اثر او اتحاد كسب
ميكنند. با قلم جسور و بيپرواى خويش، تابلوهايى درخشان
و جاويدان از آن دوران براى ما به ارث ميگذارند.
3- 1. زندگى نظامي
در سدهى 12 م. دربار شيروانشاهان در شهر شاماخى، مركز
ادبيات رسمي و دولتى بود. فقد اسناد و مدارك، تصوير روشن
و دقيق اين جريان ادبى را ناممكن ميسازد. بيگمان،
شيروانشاهان نيز دنبالهرو سنتهاى ريشهدار مشرقزمين
بودند و در دربار خود گروهى از شاعران و سخنوران را حمايت
ميكردند. اين شاعران، تنها كارشان، ستايش و مدح
فرمانروايان بود.
بزرگترين و نامآورترين سخنور اين گروه، نظامالدين
ابوالعلاء گنجوى بود كه با شيروانشاه منوچهر همزمان بود
(منوچهر در سالهاى 1122- 1150 م. بر تختگاه شيروانشاهى
فرمان ميراند.) متأسفانه ديوان ابوالعلاء به دست
همروزگاران ما نرسيده است. فقط از روى اشعار پراكندهاي
كه در تذكرهها و جنگها بر جاى مانده، ميتوان خلاقيت
ادبى او را ارزيابى كرد و به حوادث زندگانيش پىبرد.
ابوالعلاء در نخستين سالهاى آوازهى خود، ارج و احترامي
بزرگ در دربار داشت. بيت غرورانگيز زير، قصيدهاي كه در
مدح منوچهر سروده است، روشنگر اين است:
به چون منى كه ز اقران خود سبق بردم،
گر اهل گنجه تفاخر كنند، هست سزا.
ولى طريق به آوازه رسيدن شاعران دربار با هرگونه تفتينها
و دسيسه بازيها همراه بود. شاعر ميبايست از سويى نازها و
نيازهاى اربابان خود را تحمل كند، و از سوى ديگر حيلهها و
نيرنگهاى دشمنان و رقيبان تنگ چشمي را كه به موقعيت و
امتياز او چشم دوخته بودند، دفع نمايد. ابوالعلاء در چنين
وضعى قرار داشت.
او را متهم به اقدام عليه حكومت كردند. اين اتهام نه تنها
ميتوانست او را محروم از امتيازش كند، بلكه سبب مرگش نيز
ميشد. شاعر، در دفاع از خود چنين گفته است:
دروغتر سخنى اينكه شاه را گفتند،
ابولعلاء كه تو را هست سيدالنُّدما،
مخالفان را حال تو ميدهد اعلام،
منافران را سرّ تو ميكند افشا.
سياستمداران آن روزگار، از وجود شاعران در چنين مقصدى
بهرهمند ميشدند.
و از اين رو، هر شاعرى ميتوانست در مظان چنين اتهامي
قرار گيرد. ما پيرامون اوضاع دربار شيروان در آن دوران،
آگاهى چندانى نداريم. ابوالعلاء كشته نشد ولى امتيازهايش
را از دستش گرفتند و از دربار اخراجش كردند. و اين خود
نشان ميدهد كه اين اتهام، افترايى بيش نبوده است. به هر
تقدير، شاعر در 55 سالگى و در كبر سن، محروم از حمايت شد و
به شكوههاى تلخناكى از بخت خود دست زد:
ضميرم ابر و سخن، گوهرست و دل دريا،
زمان منادىِ اين گوهر و زمانه بها.
اگر چو آتش و آبِ روان، لطيف و قوىست،
چو خاك و باد، ز هر ناكسم ذليل چرا؟
بىنصيب ماندن او از مرحمت و حمايت پادشاه، سبب شد كه حتى
معاصرانش در افت و خيز با او جانب احتياط را رعايت كنند.
چرا كه خود ابوالعلاء از اينان نيز به تلخى شكايت ميكند:
ز اهل دهر در اين عمر بيكران يك دم
نيافتم كه در او راستى ببود و وفا.
اين شكوههاى بجا ناشى از نمك ناشناسى و بياعتبارى دوستان
او بود. افضلالدين خاقانى (وفات در فاصله سالهاى 1197-
1199 م.) بهترين شاگرد او، قصيده سراى بزرگ دربار، از
كسانى بود كه ضربههاى دهشتناكى بر وى فرود ميآورند.
ابوالعلاء، به تجربه، زود به استعداد سرشار او پىبرد.
خاقانى پس از تلمذ در پيش ابوالعلاء، در نخستين جرگهى
استادان قصيده ساز و ستايشگر دربار جاى گرفت. استوارى و
جزالت كلام و جسارت خلق تشبيهات و تمثالهاى بيش از اندازه
قوى- و گاهى شگفتآور و نامفهوم- او را به يكى از رقيبان
سرسخت سخن سازان دربار تبديل كرد. ابوالعلاء با آگاهى از
دانش و تكنيك قوى وى، او را به دربار كشانيده بود. خاقانى
به زودى مورد التفات و مهر منوچوهر و پسرش آخستان قرار
گرفت.
ولى به جاى سپاس از استاد، خاقانى به او تهمت ارتباط با
اسماعيليان زد، و بدين گونه دربار را جولانگاهى بلامنازع
يافت. ولى فلاكتى كه بر سر محبوبترين قصيده ساز پادشاه
باريد، نصيب خود خاقانى نيز گشت. اين بار، رقيبان او همان
اتهام را بر وى زدند. سرانجام، او سالها در زندان دهشتناك
دژ «شبه ران» محبوس شد و گرچه بعدها مورد لطف پادشاه قرار
گرفت و از زندان آزاد شد، اما آوازه و شهرت خود را پامال
يافت و روزگار پيرى را در فقر و مسكنت گذراند.
سومين شاعر پراستعداد آن عهد، ابوالنظام فلكى شيروانى
(1108- 1146 م.) مورد حمايت خاقانى بود. فلكى با طالعبينى
سر و كار داشت. در دوران سلجوقيان اين شاخه از دانش نيز
مانند ستارهشناسى اهميتى بزرگ داشت.
فلكى به كمك خاقانى جزو درباريان شيروانشاهان درآمد. پيش
روى او، چشماندازهاى درخشانى گسترده ميشد. او در نبردهاى
ادبى، هجومهاى ادبى اثير اخسيكتى و اديب صابر، شاعران
بزرگ دربارى را با مهارت و استادى دفع ميكرد. فرجام زندگى
او نيز به سبب كوتاهى در چاپلوسيها، در قلعهى «شبه ران»
و در حبس سپرى شد. فلكى پس از آزادى از زندان گفت:
مرده بودم، در همه اعضاى من،
استخوانها بوده پيدا همچو لام.
علت مرگ نابهنگام فلكى نيز دهشتهاى زندان آن زمان بوده
است. خاقانى اشارههايى به زود ميرى او دارد. نظامي بارها
در منظومههاى خود از دهشت قصيده سازى در دربار سخن رانده
است. شوربختى سه شاعر برجستهى دربار آن زمان اشارههاى
نظامي را تاييد ميكند.
علاوه بر شيروانشاهان، ائلدنيزها نيز در دربار خود از
شاعران حمايت ميكردند. مجيرالدين بيلقانى (وفات 1196 م.)
چهارمين شاعر قدرتمند اين دوران در خدمت ائلدنيز و قيزيل
ارسلان بود. اشعار او را تاكنون كسى به درستى تحليل و
بررسى نكرده است. شكى نيست كه او نيز شاعر زبانآورى بود.
امير خسرو دهلوى شاعر نامآور هند، او را حتى از خاقانى
برتر شمرده است.
و اين، اشارهاي نيست كه ما به آن كم بها بدهيم. اما
مجيرالدين، بيمقصدى و بيتاثيرى شعر دربار را احساس
ميكرد چنان كه از اشعارش برميآيد، تضادهاى زندگى را در
مييافت و در زندگى فرحى چندان نداشت:
فلك چراغ در انگشت كرده ميگردد،
كه گنج خانهى عمر تو را كند يغما.
بكش به آه سحرگه چراغش از پى آنك،
كه دزد سخت حريص است و خانه پركالا.
آنچه بر دل مجيرالدين نشسته بود، به حقيقت پيوست، دشمنان
او نتوانستند مناسبت وى را به شعر دربار تحمل كنند، چند تن
از آدمكشان را اجير كردند و روزى در گرمابه به سروقت او
فرستادند.
***
گنجه زادگاه نظامي، در آن زمان از بزرگترين مراكز
آذربايجان بود. اين شهر در دوران حكومت عربها، ميان
سالهاى 845- 853 م. بنا شده بود. نام آن نيز ماخوذ از شهر
گنزك كه پيش از اشغال عربها تختگاه آذربايجان به شمار
ميرفت، بود.[5] هنگامي كه ايالتهاى گوناگون خلافت شروع
به تجزيه و استقلال كردند، گنجه نيز در سال 2/951 م. به
پايتخت خاندان شداديان و مركز فرهنگى و علمي آن زمان
تبديل شد. اين خاندان، بعدها به دست ملكشاه سلجوقى انقراض
يافت و گنجه به محمد، فرزند ملكشاه واگذار شد. تا اوايل
سدهى 12 م. گنجه همچنان تختگاه آذربايجان شمرده ميشد.
چنانكه قارا سنقر- امير آذربايجان- سالها در آن شهر كاخ
حكومتى داشت، و آگاهيهايى در اين خصوص به دست ما رسيده
است.
چنانكه در تاريخها آمده است، در زمين لرزهى گنجه به سال
40/1139 م.، 130 هزار نفر به خاك هلاكت نشستند. گرچه در
اين رقم مبالغه شده است، اما به هر حال نشان دهندهى اهميت
و فزونى جمعيت آن شهر است. زمينلرزه هنگامي كه امير در
بيرون از شهر بود، رخ داد و افراد خانوادهاش در زير
خرابههاى كاخ امارت كشته شدند. و هم در اين زمان است كه
ارمنيان خون آشام حمله ميكنند و نيز «دميترى» پادشاه
گرجى، از چنين وضع شهر استفاده ميكند و آنچه را هم كه
برجاى بود، غارت مينمايد و دروازههاى بزرگ شهر را به
صومعهى «كلات» در نزديكى «كوتائيسى» منتقل ميكند. اين
دروازهها تا سدهى 19 م. در همان محل بر جاى بود.
زمينلرزه، گنجه را ويران ساخت. «قارا سنقر» سالها كوشيد
آبادى شهر را باز گرداند. چندى بعد گنجه به زيباترين شهر
همهى مشرق زمين بدل شد. در اوايل سدهى 13 م.، شهر به
زودى قدرت از دست رفتهى خود را باز يافت. چنانكه مغولان
كه در 1221 م. به اطراف شهر نزديك شدند، جسارت هجوم به شهر
را به سبب دفاع جانانهى مردم، نيافتند و به اخذ پول و
پارچههاى حرير- از بهترين محصولات گنجه- اكتفا كردند.
خوارزمشاه جلالالدين در سال 1225 م. گنجه را به تصرف آورد
و مغولان 14 سال پس از حركت نخستين خود، همه جا را آتش
زدند و خاكستر گنجه ديگر بار برپا نشد. شهرى كه بعدها
اشغالگران روس ايجاد كردند و «ائليزاوتپول» ناميدند و
اكنون «كيروف آباد» نام دارد، در 2- 3 كيلومترى سمت غربى
گنجهى كهن ساخته شده است.[6]
از آنجا كه گنجه مستقيماً با املاك گرجيان نزديك بود،
طبقهى حاكم پيوسته دستههاى سپاهى آماده در شهر داشتند.
از سوى ديگر اين وضعيت، براى اهالى داد و ستد محصول و كالا
و مبادلهى تجربهها را آسان ميكرد، مانند «آنى»، اينجا
نيز تركيب ملى اهالى هنرمند، گوناگون و در هم بود. و اين
خود، كمك شايانى به تكامل فرهنگى ميكرد. تكامل گستردهى
كارهاى هنرى، وجود صوفيان و پيران طريقت را كه همهى
فعاليتهايشان در ميان پيشهوران بود، تاييد ميكند. اينان
اهالى شهر را به سوى دانش و ادبيات سوق دادند.
بدين گونه توان گفت كه در سدهى 12 م.، گنجه در زندگى
فرهنگى آدربايجان، نقش رهبرى داشت و از سوى ديگر، زندگى
سراى نظامي شاعر نابغهى آذرى- كه در ادبيات جهانى جايى
والا دارد- نيز بود.
***
الياس، فرزند يوسف كه به تخلص نظامي نامبردار شده، در سال
41- 1140 م. در شهر گنجه چشم به جهان گشود. فعلا
نميتوانيم اين تاريخ را دقيقاً مشخص كنيم. چرا كه
آگاهيهاى اندكى از ترجمهى احوال او در دست ما است. و
اطلاعات دقيق، اما اندك ما، منحصر به آثار خود اوست.
نظامي در آثار خود، پى در پى نام گنجه را ميآورد. در
همهى منابع صحيح و قابل اعتماد، او را گنجوى، يعنى منسوب
به گنجه لقب دادهاند. برخى از مستشرقان اروپا، به استناد
چند منبع بازپسين فارسى، باور آوردهاند كه يا خود نظامي
و يا تبار او از شهر قم بودهاند. رد اين تشبّثات، ضرور
مينمايد. گويا نظامي در بخش دوم اسكندرنامه، از شهر قم
ياد ميكند. اما چنان كه ريو -خاورشناس انگليس دريافته
است، اين چند بيت بعدها ساخته و به نظامي نسبت داده شده
است.[7] اسناد و مداركى كه ما در دست داريم، اعتراف ريو را
تاييد ميكند. در كهنترين نسخهى خطى خمسهى نظامي هم كه
در سال 763 ﻫ (1360 م.) استنساخ شده و اكنون در كتابخانهى
ملى پاريس نگهدارى ميشود و من آن را ديدهام، اين بيتها
وجود ندارند.
دربارهى خانوادهى نظامي، توان گفت كه ما چيزى
نميدانيم. آنچه ميتوان با اطمينان گفت، اين است كه به
هنگام سرودن «ليلى و مجنون»، يعنى در سال 1188 م.، پدر
نظامي رخت از جهان بربسته بود. مادرش «بانوى گُرد» نيز
زنده نبود.[8]
بررسى كيفيت آفرينش نظامي، اين امكان را به ما ميدهد كه
با قاطعيت بگوييم جهان انديشهى او و خانوادهاش، رابطهاي
با اشرافيت فئودالى نداشتند. و برعكس، با اهالى هنرمند
گنجه پيوند داشتهاند.
خانوادهى او، بيگمان درآمدى مستمر داشتهاند، وگرنه
فرزندانشان محروم از تحصيل ميشدند. برادر نظامي شاعر بود
و تخلص قوامي مطرزى داشت ولى او كه صاحب تكنيك شعرى قوى
نيز بود راهى ديگر پيش گرفت و جزو شاعران دربارى درآمد. من
به يكى از قصيدههاى بلند او دست يافتم. جالبترين مورد
اين قصيده آن است كه در هر بيت آن چند صنعت بديعى به كار
رفته است.
تكنيك شعرى سدهى 12 م. را ميتوان از روى اين چكامه
شناخت. وجود مهارت شاعرى در هر دو برادر، يكسانى گذران و
تربيت آنان را ميرساند. آنان از كودكى به دو زبان سخن
ميگفتند: تركى و فارسى. و بدين گونه مسألهى احساس لسانى،
در آنان بيش از اندازه تكامل يافت. پارهها و عبارههاى
زبانها را در مقايسه نهادند. و چنين است كه مهارت يادگيرى
السنهى ديگر را در خود پرورش دادند.
نظامي پدر خود را خيلى زود از دست داد. در آثار نخستين
خود، هيچ اشارهاي به او نياورده است. از سخنان خود او در
مييابيم كه مادرش در تلاش بود فرزندش تحصيلات خود را
تكميل كند و براى گذران زندگى، كسبى پيشه كند. اين خود،
زود مرگى پدرش را ميرساند.
اكنون اطلاعاتى از چگونگى تحصيل و هويت استادان نظامي در
دست نيست. در گنجهى آن روز، دانشمندان و استادان زيادى
زندگى ميكردند، و هركس ارادهاي استوار داشت، امكان تحصيل
مييافت. از آثار نظامي در مييابيم كه او در همهى
دانشهاى زمان خود سررشته داشت.
بىگمان دانش فلسفى نظامي و آگاهى او به ويژه از حكمت
تركى باستان و فلسفهى يونان باستان بيشتر و گستردهتر از
اطلاعات علماى مسلمان آن عهد بوده است. نزديك بودن با
گرجستان كه سنن دانشهاى بيزانس كهن را در خود داشت، به
نظامي امكان ميداد پيرامون مسايلى كه فيلسوفان از آن
آگاهى نداشتند، كسب اطلاع كند.
ستارهشناسى نيز همسنگ فلسفه بود (اين دانش هم با
طالعبينى پيوند داشت). با بررسى آثار نظامي، ميتوان
واژهنامهاي از اصطلاحات اخترشناسى ترتيب داد.
پژوهش در كاربرد اين اصطلاحات در شعر نظامي، اين مسأله را
روشن ميسازد كه او از آنها براى آرايههاى شعرى به
مثابهى صنايع بديعى و هنروريهاى ادبى سود نجسته، بلكه
آرزوى آن را داشت كه دقيقاً با دانش و مفاهيم ستارهشناسى
سر و كار داشته باشد. و اين خود ممكن نبود مگر آن كه اصول
آن علم را آموخته باشد. نظامي تا حد معينى از پزشكى، نجوم
و حساب آگاهى داشت. گذشته از آن، چون او در فلسفه، منطق و
كيميا نيز دست داشت، توان گفت كه همهى دانشهاى زمان خود
را آموخته بود. در آن دوران، بدون دانستن زبان عربى، آگاهى
از اين علمها ناممكن بود. گذشته از آن، تكنيك شعرى نيز
منطبق بر قواعد شعر عربى بود. از اين روست گوييم كه نظامي
زبان عربى و تركى را به حد كمال ميدانست. نظامي تقريباً
در سال 4/1173 م. [9]در سى سالگى زن گرفت. بنا به عادت آن
عهد، نظامي ديرتر ازدواج كرد. چه چيز مانع ازدواج او در
سالهاى جوانى ميشد؟
اين سؤال دوگونه جواب دارد: از سويى امكان مادى براى تأمين
مهريهى عروس و وسايل لازم خانه و زندگى نداشت، و از سوى
ديگر هوس جدى و زيادى براى كسب دانش داشت. و اين هوس، وقتى
براى رسيدن به مسايل شخصى نگذاشته بود. نخستين ازدواج او
چنين بود: در سال 3/1172 م.، حاكم دربند كنيزى براى او
فرستاد. اين كنيز جوان كه از طايفهى قبچاق بود، «آفاق»
نام داشت. نظامي او را به همسرى برگزيد، او را دوست داشت
ولى نتوانست مدت زمانى دراز با او زندگى كند. در سال
5/1174 م.، آفاق پسرى به نام محمد آورد و در اوايل سال
1180 م.، وقتى نظامي سرگرم سرودن منظومهى «خسرو شيرين »
بود، درگذشت. مرگ همسر محبوب او سبب شكست و دل رنجوريش شد.
تمثال شيرين تا اندازهاي، يادبادى از اين عشق نخستين او
بود.
نظامي در منظومهى جاى گفتگو، دربارهى آفاق چنين
ميگويد:
سبك رو چون بُتِ قپچاق من بود،
گمان افتاد خود كافاق من بود.
همايون پيكرى، نغز و خردمند،
فرستاده به من داراى دربند.
پرندش درع و از درع آهنينتر،
قباش از پيرهن تنگ آستينتر.
سران را گوش بر مالش نهاده،
مرا در همسرى بالش نهاده.
اگر شد تُركم از خَرگه نهانى،
خدايا، تُركزادم را تو دانى.
تركزاده، تنها فرزند او محمد است كه از پدر و مادر ترك
زاده شده است. ميبينيم كه غير از او فرزندى ديگر نداشت.
نظامي مهر و عشق آفاق را به فرزندش محمد منتقل كرد. در
منظومههاى خود، بارها نام او را ميآورد. مهر پدرى سبب
ميشود كه با فرزندش بيشتر نزديك گردد. فرزند خود را نيز
شريك تلاشهايش ميكند و او را با تدابير ادبى و نيّات خود
آشنا ميسازد. وقتى محمد 14 سال داشت شيروانشاه به نظامي
سفارش ميكند كه منظومهى «ليلى و مجنون» را بر روى كاغذ
آورد. نظامي گرچه از مضمون آن چندان خوشش نميآمد، اما به
تأكيد و سعى فرزند خود، سرانجام زيباترين نمونهى ادبيات
آذرى را ميآفريند.
از آنجا كه پسرش بيمادر و پرستار مانده بود، مجبور به
انتخاب همسرى ديگر ميشود. بار دوم، تقريباً در سال 1180
م. ازدواج ميكند. نظامي از نام زن دوم خود به روشنى سخن
نگفته است. تنها در بخش دوم «اسكندرنامه» اشارهاي دارد كه
ميتوان دريافت نام او «گوهر» بوده است. نظامي با زن دوم
خود تا سال 1188 م. زندگى كرد. پس از مرگ او، بار سوم
ازدواج ميكند. و هنگام پايان اسكندرنامه، يعنى در سالهاى
0093- 1201 م. زن سوم خود را نيز از دست داد.
بدين گونه سالهاى بازپسين زندگى خود را به تنهايى به
فرجام آورد. ديگر وقت ازدواج گذشته بود. فرزندش نيز بزرگ
شده بود و نياز به پرستارى نداشت. شايان دقت است كه
نظامي، به خلاف عادت زمان خود، چند زن يكجا اختيار نكرد.
بلكه به فاصلهى چند سال از هم و پس از وفات همسر اولى
خود، زن ديگر گرفت. اين جهت، شايد از سويى نيز ناشى از
ناداراى او و ناتوانى از نگهدارى و تامين وسايط مادى چند
همسر ميبود ولى به هر حال، نظرى دقيق نيست. چرا كه نظامي
عقيدهى خود را دربارهى ازدواج، به صراحت بيان داشته است.
در نظر او، زن، رفيقِ مرد است. اشرافيت فئودالى، زن را
مانند مالى قابل فروش ميانگاشت. ولى نظامي او را عشق و
تكيهگاه زندگى ميشمارد. به عقيدهى او، كسى كه چند همسر
دارد، محروم از عشق است و هميشه تنها و مهجور است.
در بالا ديديم كه نظامي از سالهاى جوانى آغاز به كسب
دانش كرد. قلب آتشين او به دنبال كشف رازهاى حقيقت بود. و
براى اين حقيقت، در شبهاى دراز چشم بر هم نمينهاد و در
نور ضعيف چراغ دست نوشتهاى كهن و رنگباخته را زير و رو
ميكرد و ورق ميزد ولى چيزى كه ميجست، در اين ورقها
پيدا نبود.
آرزوى كشف حقيقت، او را به راهى عادى، راه همهى دلهاى
آتشين و عاصى آن دوران كشاند. به ميان صوفيان و پيران
طريقت رفت. متأسفانه در اينكه او چگونه به ميان دراويش راه
يافت و سالها به دنبال مرشد گشت، هيچ گونه آگاهى نداريم،
صوفىگرى در سدهى 12 م. با وقار خاص خود، و با خصومتى كه
با عادات عوامانه و خرافهاي قشرى بودن داشت، تا اندازهاي
نظر نظامي را تأمين ميكرد.
ولى شگفتآور اينجاست كه نظامي از ميان همهى طرايق
صوفيان تنها طريقتى را كه زحمتكشان و بينوايان شهر و
روستا با جسارت از آن دفاع ميكردند، پذيرفت. بنا به روايت
نام پير اين طريقت «اخى فرج زنجانى» بود. دربارهى او چيزى
نميدانيم. در تذكرههاى صوفيان نيز مطلبى دربارهى او
وجود ندارد. نام خود اين پير، تا اندازهاي رابطهى او را
با طريقتش ثابت ميكند. واژهى اخى (: به عربى يعنى: برادر
من) در دنياى منوّران شهر در مشرق زمين به پيران طريقتى به
نام «اخيه» اطلاق ميشد. «اخى» ها در عهده داشتند كه جريان
«فتوة» را كه در عهد خلافت ميان هنرمندان شهر تشكيلاتى
مخفى ايجاد كرده بود، دوام بخشند.
متاسفانه در پيرامون فعاليتهاى اخيه در سدهى 12 م. در
آذربايجان اطلاعى نداريم، ولى توصيفات زيادى از ماهيت اين
تشكيلات در آغاز سدهى 14 م. در دست داريم. سنتهاى
اينگونه طريقتها را كه سالها حفظ شده و مدارك دست يافت
ما آن را به آسياى صغير، يعنى تقريباً نزديك به قفقاز
منسوب ميداند، ميتوانيم به اخيهاى گنجه نيز تا
اندازهاي مربوط سازيم. ابن بطوطه جهانگرد عرب، اين
تشكيلات را چنين وصف ميكند:
«در ولايت تركان، گنجه و سويهاى آن دستهى اخية الفتيان در
هر شهر و ده و آبادى و قريه وجود دارند. «اخيه» جمع «اخى»
ست كه به معنى «برادر من» است. اين گروه در غريبنوازى و
اطعام و برآوردن نيازهاى مردم و دستگيرى از ستمديدگان و
كشتن شرطهها و جلوگيرى از ظلم وستم بينظيرند. اخى در
اصطلاح آن نواحى، كسى را گويند كه از سوى ياران خود و ديگر
جوانان مجّرد، به عنوان پيشكسوت انتخاب ميشود. اين طريقه
را فتوت نيز مينامند. پيشكسوتها خانقاهى دارند به فرش و
چراغ و ديگر لوازم. اعضاى وابسته به هر يك از گروهها آنچه
را از كار و كاسبى خود به دست آورند، هنگام عصر تحويل
پيشكسوت خود ميدهند و اين وجوه صرف خريد ميوه و خوراك
ميشود كه در خانقاه به مصرف ميرسد. اگر آن روز غريبى و
مسافرى به شهر وارد شود، اين تُركان او را در خانقاه خود
منزلى ميدهند و مسافر تا هنگامي كه بخواهد آن شهر را ترك
كند، مهمان آنان تلقى ميشود... من در تمام دنيا، مردمي
نيكوتر از اين تُركان نديدهام. هر يك از آنان قبايى بر تن
و موزهاي به پاي دارند و خنجرى به اندازهى دو زارع بر
كمر بستهاند و كلاه پشمي سپيدى بر سر دارند كه از نوك
منگولهاي به اندازهى يك ذراع و عرض دو انگشت آويزان است.
وقتى در مجلس مينشينند، كلاه از سر بر ميگيرند و آن را
در پيش خود ميگذارند و از زير كلاه عرقچين زيبايى از
ازدخانى يا پارچهى ديگر بر سر دارند... ما را رفتار آنان
به غايت خوش افتاد و از كرم و بزرگواريشان در شگفت
شديم...»[10]
اين توصيفها روشن ميكند كه «اخيه»، مجمع كار عمومي
صوفيان بوده است. ولى اين مهم است كه آنان علاوه بر
وظيفهى تامين شغل و مخارج زندگى خود، كارهاى گستردهى
ديگرى در عهده داشتند، چنين كه به نيازمندان كمك كنند، و
در برابر سوء استفادهچيان و صاحب اختياران حكومت، از حقوق
زحمتكشان دفاع نمايند. به ديگر سخن، اين تشكيلات با طرايق
ديگر صوفيان كمتر ارتباط داشت. طريقتهاى دروايش به ايجاد
منازل همگانى، تيمار از غريبهها و حتى مقاومت غير فعالانه
و سستى و سهلانگارى در برابر حاكمان و ماموران حكومت
اكتفا ميكردند. فعاليتهاى اخيها در سدهى 12 م.، در
آثار خود نظامي نيز انعكاس يافته است. در آغاز «ليلى و
مجنون» در پارهى «ساقى نامه»، جهان بينى شاعر، حكايت از
مناسبات او با معاصرينش دارد. دربارهى ضرورت آرام و ساكت
نبودن، سرباز زدن از خدمت به صاحب منصبان و عشق به خدمت و
كمك فداكارانه به مستمندان و ستمديدگان اندرزهايى ميدهد و
قطعهاي بسيار جالب در موضوع زيانهاى خود پست داشتنها
ميآورد:
تا چند چويخ فسرده بودن،
در آب چو موش مرده بودن؟
چون گل بگذار نرم خويى
بگذر چو بنفشه از دورويى.
جايى باشد كه خار بايد،
ديوانگىيى به كار نايد.[11]
به نظر شاعر، تحمل هرگونه زور، نشانهى ضعف است. از هر
فرومايهاي نبايد اطاعت كرد:
پايين طلب خسان چه باشى؟
دست خوش ناكسان چه باشى؟
گردن چه نهى به هر قفايى؟
راضى چه شوى به هر جفايى؟
ميباش چو خار حر به بردوش،
تا خِرمن گل كشى در آغوش.
نيرو شكن است حيف و بيداد،
از حيف بميرد آدميزاد...[12]
در برابر زور و ستم، نبايد ناله و استغاثه كرد، بلكه بايد
با همهى نيرو رو در رو ايستاد. مقايسهى اصطلاح «حربه بر
دوش گير» با شرحى كه ابن بطوطه دربارهى اخيان تُرك گنجه
آورده كه تيغ در كمر خود پنهان ميداشتند، جالب توجه است.
آويزش با اخيان، تاثير شگرفى در سرتاسر خلاقيت نظامي
برجاى نهاده است. در آن زمان كه بشر دوستى و مهر آتشين به
انسان در ميان تركان و اخيها تكامل مييافت، نظامي در
آثار خود، تنها به تصوير تمثال هنرى اكتفا نميكند و
فعالانه وارد جريانهاى زندگى ميشود و ميكوشد همهى جهات
تاريك آن را تشريح كند و راههايى براى دفع بيماريهاى
ترسآور اجتماع آن زمان پيش پاى نهد. اين مسايل در همهى
آثار نظامي جايى برجسته دارند. نظامي، اگرچه در
منظومههاى خود به صاحبان منصب نيز مراجعت ميكند، ولى نه
از روى تملق و كاسهليسى و به خاطر لقمهاي نان، بلكه پس
از تبديل خلفا به سلاطين كبار در سدهى 11 م. مانند صوفيان
آن زمان با آنان رفتار ميكند.
نظامي به تاثير بزرگ سخن باور دارد و ميخواهد صاحبان
مناصب را اندرز دهد. فكر ميكند كه وعظ بيفايده نخواهد
بود و زندگى و گذران زحمتكشان شهر و ده را تا اندازهاي
آسان و راحت خواهد كرد.
در اين كه نظامي كى و چگونه آغاز به شاعرى كرد، اطلاعى
چندان نداريم. علاوه بر پنج منظومهاش، مجموعهى شعرهاى
تغزلى او نيز، يعنى ديوانش كه توان گفت تاكنون مورد بررسى
قرار نگرفته، به دست ما رسيده است. ميتوان حدس زد كه
نظامي نخستين گامها را در آفرينش ادبى، در اين ديوان
برداشته است. اما نميتوان گفت كه نخستين تجربهى شعرى او
بود. تكنيك رسا در منظومه، نشان ميدهد كه او پيش از آن،
مدتها تمرين و ممارست كرده است كه اين نيز در آثار تغزلى
كوتاه امكان حصول دارد.
به هر انجام، توان گفت كه نظامي در سى سالگى، يعنى
تقريباً در سال 1171 م.، به تكنيك پيچيدهى شعرى زمان خود
تسلط استادانه داشت. تخيل درخشان او، آگاهيهاى ارزشمندش
از شاخههاى دانش زمان خود و تصرف غناى ملك سخن، راه
پرفروغ آيندهى او را روشن ميساخت. اگر پيش هر شاهزاده و
حاكمي ميرفت، بلافاصله در دواير دربارى هم حرمت و شهرت
ميديد و هم از تامين مادى برخوردار ميشد.
ولى نظامي به اين گونه شهرتها بهايى نميداد. خود پست
داشتن به خاطر لقمهاي نان، درخواست صدقه و ستايش كسى كه
شايستهى آن نيست، با روحيهى نظامي ناسازگارى مينمود.
به جاى آن كه از مهر و لطف پادشاه «نشئه گيرد» ولى
زندگانيش هميشه توام با ترس و لرز باشد، بهتر آن است كه با
«آدمهاى ذره و خرده» زندگى كند:
با ذره نشين چو نور خورشيد،
تو كى و نشاطگاه جمشيد؟
بگذار معاش پادشاهى،
كاوارگى آورد سپاهى.
از صحبت پادشه بپرهيز،
چون پنبهى خشك از آتش تيز.
زان آتش اگرچه پر ز نور است،
ايمن شده آن كسى كه دور است.
پروانه كه نور شمعش افروخت،
چون بزم نشين شمع شد، سوخت.
اگر مطالبى را كه پيرامون سرنوشت برخى از شاعران دربارى در
بالا گفتيم، ديگر باره به خاطر آوريم، به اهميت اين سخنان
شاعر بيشتر پى ميبريم. نصيب شاعران دربارى شهرت پوچ و مرگ
ناگزير بود. ولى نظامي اين آوازه را فقط به خاطر ترسناك
بودن آن تقبيح نميكرد. او به پوكى و تهى مغزى اين عروسكان
ظريف سخن، خوب پى برده بود. بيجهت نيست كه فرزند خود را
از كسب نام باز ميدارد و مثلى دير سال را دربارهى شعر
گوشزد او ميكند كه:
در شعر مپيچ و در فن او،
چون اكذب اوست احسن او.
اين سخن فقط دربارهى شعر رسمي فارسىِ دربار گفته شده
است. چراكه در اين شعر، بيش از همه مبالغههايى دور از ذهن
كه انسان را تا آسمانها عروج ميداد دوست داشته ميشد. در
حاليكه ممدوح شعرا چه بسا شايستگى اين گونه ستايشها را
نداشت. در نظر نظامي، اين ستايشها سخنانى پوچاند. از
اين رو سخنوران به سادگى اين سخنان را به كار ميبرند.
نظامي بيوسيدن صدقه را دون شان انسانى ميداند. تلاشى كه
به خاطر كسب ثروت صرف ميشود، بيهوده و پوچ است. چراكه
زندگى او را سرشار نميكند و عمر دراز نميبخشد. نظامي
افتخار ميكند كه هيچ گاه از كسى صدقهاي نستانده است. در
«ليلى و مجنون» ميگويد:
اجرى خور دسترنج خويشم،
گر محتشمم ز گنج خويشم.
براي كسانى كه ميخواهند به طريق آسان صاحب گنج شوند، اين
راه چندان خوش آينده نخواهد بود. ولى نظامي معناى زندگى
را در چيز ديگر نه، فقط در كار و زحمت مييابد. اگر انسان
زحمت را دوست داشته باشد، زحمت نيز او را دوست خواهد داشت
و انسان شادى حقيقى زندگى را در زحمت خواهد يافت. اين
برنامهي زندگى، سرشار از خوشبينى است. به يادآوريم كه
شاعران دربارى همزمان نظامي، خوشبختى فريبندهى جهان را
با نفرت عميقى لعنت ميكردند.
شكوههاى سخت و فريادهاى عمر خيام را كه ميخواست به معناى
زندگى پى ببرد و پرسشهاى خود را بيپاسخ مييافت به خاطر
آوريم. نظامي با همهى اين شاعران كه دلشان آرام و قرار
نداشت فرق دارد. او به كار خود باور آورده است. ميداند كه
چرا گام در جهان گذاشته است. تنها آرزويش آن است كه
وظيفهى خود را به شايستگى به انجام رساند. بيگمان اين
نيرو در نظامي، در رابطهى او با تودهى مردم، و آويزش با
طبقهاي كه در سدهى 12 پديدار ميشد، به وجود آمده است.
نزديك سال 1175 م.، يعنى اندكى پس از اختيار همسر، نظامي
آغاز به سرودن بزرگترين و نخستين منظومهى
خود:«مخزنالاسرار» كرد. هنوز نميتوانيم سال دقيق به
انجام رسيدن اين منظومه را تعيين كنيم. از دو بيت پايان
كتاب در برخى از نسخهها چنين مستفاد ميشود كه منظومه در
24 ربيعالاول سال 572 ﻫ به پايان رسيده است. اين تاريخ
درست برابر با 30 سپتامبر سال 1176 م. است.
تصريح خود شاعر چنين است. اما اين تاريخ در همهى
دستنويسهاى گوناگون، يكى نيست. مثلاً به تاريخ 552 (1157
م.) و 582 (1186 م.) نيز برميخوريم چراكه اين رقمها در
بيت ياد شده با وزن انطباق دارد. نخستين رقم پذيرفتنى
نيست. زيرا سرودن منظومه از جوانى 16 ساله ساخته نيست.
البته در تاريخ به نابغههايى برميخوريم كه از 8 سالگى
آغاز به نوشتن كردهاند، و اين گونه كسان در شرق و در ميان
تركان فراوان بودهاند.
ولى اين گونه منظومهى جدّى و عميق ساختهى نابغههاى جوان
سال نميتواند باشد. مطالبى از منظومه كه از پيرى سخن
ميگويد نيز خلاف اين مدعا را ثابت ميكند. در اين فصل ما
كسى را ميبينيم كه از دهشت نزديكى پيرى سخن ميگويد.
تاريخ دومين، بسيار دير است. درصورت صحت اين تاريخ، بايد
نيز بپذيريم كه منظومه پس از «خسرو شيرين» سروده شده است.
در حالى كه شاعر، خود عكس آن را ميگويد. گذشته از آن، اين
بيتها بياندازه از نظر تكنيك ضعيف است. البته اين تاريخ
را نميتوان با ضوابط هنرى و بديعى تعيين كرد. ولى نظامي
شاعرى تواناست، شعر بد نميگويد و اين وظيفه را به شايستگى
به انجام ميرساند. در كهنترين دستنويسهايى نيز كه در
اواخر سدهى 14 م. استنساخ شدهاند، به اين بيتها
برنميخوريم و احتمال دارد كه بعدها به منظومه افزوده شده
است.
همين است كه گوييم اين بيتها چندان شايستهى اعتماد نيست.
و احتمال بايد داد كه منظومه ميان سالهاى 1179- 1175 م.
سروده شده است. آگاهى ما در اين خصوص اندك است. و از اين
رو تخمين چهار سال فاصله مسألهى چندان مهمي نيست.
منظومه به يكى از فرمانروايان سلجوقى، يعنى فخرالدين بهرام
شاه بن داود (وفات 1225 م.) از خاندان بنى منگوچك، و
همچنين قلج ارسلان، حاكم ايالت ارزينجان در آسياى صغير و
فرمانرواى سلجوقى آسياى صغير (1188- 1156 م.) تقديم شده
است.
چرا نظامي به نمايندهى اشراف آن عهد، كه بيگمان از او
بيزارى داشت، مراجعه كرده است؟ چنان كه بعد از اين خواهيم
ديد، اين منظومه اساساً وظيفهى پند و اندرز به شاهان را
در عهده دارد. نظامي به كمك اين منظومه ميخواهد حاكميت
فئودال را چنان استقامت بخشد كه بار ستم زحمتكشان سبكتر
گردد.
در برابر فئودال بيگانه، از همهى برادران آذرى خود دفاع
ميكند، چه بسا به سخنان تلخ خود، ميخواهد ديدگان او را
بگشايد و هنگام خشم او همهى تهمتها را خود ميپذيرد. اين
مقصدى استرك و نجابت بار است كه فقط با مراجعهى به تخت
فرمانروا امكان حصول داشت. نظامي برترى سلجوقيان را در
برابر اشراف و فئودالهاى محلى كه همه چيز را ويران و
نابود ميكردند، به چشم ميديد.
اين همه نام در منظومه، حالت استثنايى دارد. من تا به حال
منظومه و كتابى نديدهام كه به چند حاكم، يكجا اتحاف شود.
گذشته از آن، براى يك شاعر دربار تقديم اثر به چند حاكم،
كارى هلاكتبار ميبود. ميدانيم شاعرانى كه از نظر شاهان
و فرمانروايان در خدمت به اميران ديگر مشكوك تشخيص داده
ميشدند، سرنوشتى هراس انگيز داشتند.
درست است كه جهان پهلوان و قيزيل ارسلان برادر بودند ولى
سلطان عراق با فرمانرواى آذربايجان، هر اندازه هم آويزش
داشته باشد، باز بيگانه بود. از اين جا در مييابيم كه
شاعر نياز شديد مادى داشته و ميخواسته است به هر حال بهاى
اثر خود را دريافت دارد. اما اين بار نيز «مقامات عاليه»
پاسخى به اتحاف او ندادند.
بنا به سنّت آن دوران، نظامي ميبايست بي آن كه اثر خود
را به كسى نشان دهد، به دربار ممدوح بفرستد ولى شاعر آن را
در اختيار همميهنان خود گذاشت. منظومه با شادمانى و
خرسندى مردم گنجه رو در رو شد. نظامي از هدايايى كه
خوانندگان منظومه براى او آورده بودند، سخن ميگويد. به
گفتهى نظامي، كسانى پيدا شدند كه بر منظومه خرده گرفتند،
در حالى كه فرمانروا كه بسيار دقيق و ريزبين هم بود،
نتوانسته بود بر آن ايراد بگيرد. ولى اينان محروم از نعمت
درك خلاقهى اثر بودند. آدمهايى كينهتوز و بخلورز بودند
كه هر اثر ولايى را لكهدار ميكردند.
پس از گذشت 6 سال، يعنى پس از سال 1186 م. پاسخ آمد. جهان
پهلوان مرده بود و جاى او را قيزيل ارسلان گرفته بود. او
براى سركشى املاك خود بيرون آمد و در فاصلهى 30 روزهى
گنجه بود كه از شاعر يادآورد. پيش او چاپار ميفرستد كه به
پيشگاهش آورند.
نظامي چندان دلخوشى به سفر از خود نشان نداد ولى از آنجا
كه نميتوانست فرمان او را رد كند، دعوتش را پذيرفت.
نظامي در آغاز «خسرو شيرين» از مسافرت سخن ميگويد. اين
تكه بعدها به منظومه افزوده شده است.
هنگامي كه نظامي به قرارگاه سلطان ميرسد، مجلس عشرت در
چادر او برپا بود. شراب چون آب روان بود و مطربان و
خوانندگان روحنواز به شادى ميپرداختند. نظامي به همان
پايه كه انسان را دوست ميداشت، به اين گونه خوشگذرانيها
مناسبت منفى داشت. در بازپسين منظومهاش، با افتخار
ميگويد كه در سرتاسر زندگانى خود، لب به شراب نزده است.
اين گونه مناسبت نظامي در همهجا زبانزد مردم بود. هم از
اين روست كه وقتى سلطان از آمدن نظامي خبردار ميشود،
فرمان ميدهد بساط مي و مطرب را برچينند. نظامي خود
ميگويد كه سلطان گفته بود، سرودههاى نظامي دلنشينتر از
هرگونه نوا و آهنگ است. نظامي وارد چادر سلطان ميشود. از
حكايتى كه آورده، در مييابيم كه اين ديدار، به سنت دربارى
برگذار نشد.
نظامي ميبايست نخست زبان به ستايش و خواهش گشايد.
تشريفات زمان چنين بود ولى پس از آن، گفتگو در مسيرى ديگر
افتاد. نظامي از فرصت استفاده كرد و انديشههايى را كه
ميخواست در منظومههايش بگنجاند رو در روى سلطان بيان
داشت. عقايد خود را در پيرامون دادگرى و دادگسترى گفته و
در چگونگى فرمانروايى، اندرزها و توصيههاى خود را از
سلطان دريغ نداشت. ما اكنون نميدانيم كه سلطان چگونه از
اين اندرزها پيروى كرد، در هر حال توان گفت كه گرچه از اين
نصايح خوشش نميآمد، اما بنابر سنت نيك سلجوقيان، ناگزير
بود كه به اين شيخ درويش احترام كند. و هم از اين رو
ناخرسندى خود را بروز نداد.
در انجام گفتگو، سلطان از نظامي پيرامون دو پاره روستايى
كه برادر مرحومش جهان پهلوان در ازاى سرودن «خسرو و شيرين»
به او بخشيده بود، پرس و جو ميكند. نظامي از چنين بخششى
بيخبر بود يعنى درباريان از نيامدن او به دربار استفاده
كرده، قبالهى ديهها را گم و گور كرده بودند. اين حادثه
در آن زمان بسيار عادى بود. حكم قباله به سادگى صادر
ميشد، اما قُلدرانى كه در ديوان حكومتى (= دفترخانهها)
نشسته بودند، اين لقمهى چرب را به آسانى رد نميكردند. به
يادآوريم رنج و عذابى را كه «فضولى» بزرگ چهار قرن بعد از
او به خاطر بخشش كوچك سلطان متحمل شد.
نظامي در وضع دشوارى قرار گرفت. سخن از نرسيدن عطاى
سلطان، به منزلهى شكايت از درباريان ميبود، و به هر حال
زندگى او را در خطر ميانداخت. وصول بخشش را هم نميتوانست
به دروغ اعتراف كند. و بالاخره خود را چنين خلاص ميكند كه
از مرحمت سلطان تشكر و سپاسگزارى كند:
كه من ياقوت اين تاج مكلل،
نه از بهر بها بربستم اول.
مرا مقصود از اين شيرين فسانه،
دعاى خسروان آمد بهانه.
بلى شاه سعيد از خاص خويشم،
پذيرفت آنچه فرمودى ز پيشم.
چو بحر عمر او كشتى روان كرد،
مرا نه، جمله عالم را زيان كرد.
به ديگر سخن، او علت نرسيدن عطايا را مرگ جهان پهلوان
ميداند و اين سخن را به دشوارى بيان ميكند. اين، البته
بهانه بود. چراكه جهان پهلوان در سال 1186 م. مرده است و
او 6 سال فرصت داشت كه براى اثر نظامي جايزه عطا كند.
تصور اين كه او اين همه صبر كرده كه براى اثر نظامي جايزه
عطا كند، بسيار دشوار است. نظامي پس از پاسخى چنين نزاكت
آميز، ميافزايد كه پس از روى كار آمدن سلطانى دادگستر
مانند قيزيل ارسلان، ناخرسندى او فرجام يافته است. سلطان
ناگزير از جبران اين سهلانگارى خود ميشود. روستاى
«حمدونيان»، يكى از املاك شخصى خود را به او ميبخشد، از
آنجا كه اين ديه ملك خود فرمانروا بود، شاعر آن را به صورت
اقطاع يعنى خود زمين نه مداخل آن را خريد و ميتوانست هر
جور كه دلش بخواهد از آن استفاده كند.
نظامي با هنرورى و بديعه گويى، از پادشاه اجازهى بازگشت
ميخواهد. سخاوت سلطان، پيش از آن كه واقعى باشد، تصنعى و
ظاهرى بود. پس از آن كه از چادر بيرون ميآيد، يكى از
آدمهاى ذكوره جان، شايد هم يكى از قصيدهسازان دربارى، با
ريشخند از اين گونه تشكر و سپاسگزارى او سئوال ميكند:
عروسى كاسمان بوسيد پايش،
دهى ويرانه باشد در نمايش.
دهى، وانگه چه ده، چون كوزهى تنگ،
كه باشد طول و عرضش نيم فرسنگ.
ندارد دخل و خرجش كيسه پرداز،
سوادش نيم كار ملك ابخاز.
آن شخص ميخواهد بگويد كه ديه مرز ولايت «آبخاز» است و در
نتيجهى هجومها و يورشها [ى وحشيان روس و ارمنى] نيم
محصولش به غارت ميرود. اين ضربه براى نظامي نابيوسيده
بود. نظامي به استهزاء پاسخ ميدهد كه اين ديه براى من
تنها منبع گذران است، نه ثروت و دارايى، و چنين از سخاوت
سلطان سخن ميگويد:
ولى چون ملك خرسنديم را ديد،
ولايت در خور شاهانه بخشيد.
ما نميدانيم كه درآمد «حمدونيان» چه تاثيرى در معيشت شاعر
بر جاى نهاد ولى پس از اين ديدار، آوازهى نظامي نه تنها
در محافل شهرى، بلكه در كاخهاى فئودالها نيز پيچيد. سال
ديگر، فرمانروايى ديگر، شيروان ابوالمنظر اخستان ابن
منوچهر، از نظامي خواهش ميكند كه منظومهاي ديگر بسرايد.
در ماه مه 1188 م.، چاپار شيروانشاه به خانهى نظامي
ميرسد و نامهى شاه را به وى ميرساند. شاه خواسته بود كه
شاعر داستان عشق شوربخت و ناكام مجنون ديوانه را با ليلى
زيبا، بر اساس روايتهاى عربى، براى نخستينبار به فارسى
منظوم كند.
اين «عروس زيبا» ميبايست با آرايههاى عربى و فارسى زينت
يابد. يعنى با اقتباس از عربى به فارسى درآيد. اسلوب
منظومه ميبايست ظريف باشد، چراكه «آن كز نسب بلند زايد،
او را سخن بلند بايد!» شيروانشاهان خود را از اخلاف شاهان
ساسانى باستانى ايران ميانگاشتند و از اين رو به فارسى
درى مينوشتند. بنا به روايت نظامي، در نامهى شيروانشاه
به سخنان جالبى برميخوريم:
بنگر كه ز حقّهى تفكر،
در مرسلهي كه ميكشى در،
تُركىصفتى وفاى ما نيست،
تركانه سخن سزاى ما نيست!
آن كز نسبت بلند زايد ،
او را سخن بلند بايد!
اين خواهش، شاعر تُرك زبان را بسيار خشمگين ميكند. موضوع
براى او زياد جالب نبود. براى او مانند صحارى سوزان
عربستان، خشك و بيحاصل مينمود. فرزندش «محمد آن تركزاد
با غيرت» به فريادش ميرسد و سرودن منظومه را طلب ميكند.
در اين عهد، او تنها 14 سال داشت. محمد ميگويد كه نظامي
از آنجاكه موضوع داستان در اطراف عشق دور ميزند، خواهد
توانست اثرى شايستهى آوازهى خود بيافريند. از سوى ديگر
رو در رو شدن با شيروانشاه ترسآور بود. نظامي خواه
ناخواه به گردآورى مواد خام دست زد. در قعر موضوع رفت، به
آن علاقهمند شد:
در جستن اين متاع نغزم،
يك موى نبود پاى لغزم.
ميگفتم و دل جواب ميداد،
خاريدم و چشمه آب ميداد.
سفارش در ماه ارديبهشت داده شد. و در سىام رجب 584 ﻫ يعنى
در 24 سپتامبر 1188 آخرين بيت آن را نوشت. نظامي ميگويد
اگر كارهاى ديگر مانعى سر راهش نميبود، اين كار را هرچه
زودتر به پايان ميرساند.
نظامي نميخواست بار ديگر در برابر «چشمان پرنور»
فرمانروا بايستد. خود به دربار نميرود و منظومه را توسط
فرزندش محمد ميفرستد. از منظومه در مييابيم كه او مهارت
سخنورى پدرش را در مييافت. او خود آرزو داشت كه در دربار
شعر سازد و از نديمان منوچهر پسر اخستان گردد.
و از اين رو، شاعر در منظومه خطاب به منوچهر، خواهش كرده
است كه در برخورد با محمد دقت كند و براى او مستمرى و مدد
معاشى تعيين نمايد. ما نميدانيم كه در شيروان از او و
منظومه چگونه استقبال كردند. ده سال بعد باز محمد را در
خانهى پدرش ميبينيم. معلوم ميشود كه از خدمت در دربار
طرفى نبسته بود. احتمال ميرود كه غصب تاج و تخت پدر
منوچهر به وسيلهى برادرش شاهنشاه بن منوچهر مانع آن بوده
است. تاريخ مرگ اخستان به درستى روشن نشده است. او در ميان
سالهاى 1204- 1194 م. مرده است. تاريخ مرگ او گرچه به سال
1194 م. نزديك است، محمد در سال 1196 م. در خانهى خود در
گنجه بود. او در اثر هرج و مرج ناشى از مرگ فرار كرده بود.
چراكه پيوسته مرگ شاهان سبب جنگهاى خانگى شاهزادگان
ميشد.
به هر انجام، منظومه در ميان خواستاران خود جاباز كرد.
نظيرههايي كه از هندوستان گرفته تا خاور نزديك به اين
منظومه نوشتند، شاهد اين مدعاست. البته نظيرهها دهها سال
پس از مرگ نظامي سروده شدهاند. ولى از سخن خود شاعر در
مييابيم كه در عهد خود او، نظيرههايى كه هيچ يك به دست
ما نرسيده، به منظومهاش ساخته شد. در آغاز، اين نظيرهها
چيزهايى جز انتحال و سرقت حكايتها و تمثالهاى منظومهى
او نبوده است. شاعر از اين شعر سازان عاجز و ناتوان شكوه
ميكند و به خود چنين تسلى ميدهد:
كپى همه آن كند كه مردم،
پيداست در آب تيره انجم!
پس از رفتن پسر نظامي، سكوت عميقى بر خانهى او نشست. خود
ميگويد كه درهاى خانهاش را بست. حتى اشخاص خانه نيز به
ندرت او را ميديدند. در اتاق كار خود مينشست. دست
نبشتهها و كتابهاى كهن را ميخواند و با تاريخ پرفراز و
نشيب سرزمين خود آشنا ميگشت. پس از هشت سال، بار ديگر
چاپار شاهى در خانهى شاعر را ميزند. از نظامي درخواست
ميشود كه نام آق سنقر علاءالدين كؤرپه ارسلان (1207- 1174
م.) فرمانرواى مراغه، در منظومهاي موبد و جاودانى شود.
براى او كيفيت موضوع مهم نبود. تنها اين اهميت داشت كه:
تا كند صيد شعر سازى تو،
جاودان را خيال بازى تو.
نظامي تصادفاً موضوع مناسبى مييابد. و مراجعه به تاريخ
كهن را ضرور ميداند. اين آثار را مدتها ورق ميزند،
منابع عربى را نيز ميخواند. اما:
چابك انديشهاي رسيده نخست،
همه را نظم داده بود درست.
به ديگر سخن، به نظر نظامي، فردوسى همهى موضوعهاى
وابسته به ايران قبل از اسلام را منظوم ساخته است ولى باز
او زمينهى خوب براى نظم مييابد. سلسله روايتهاى افسانه
پيرامون بهرام گور ساسانى- قهرمان شناخته شدهى شرق نزديك-
هنوز به تمامي سروده و گفته نشده بود. نظامي اين
روايتهاى ناگفته را به نظم كشيد و اثر جديد خود را خلق
كرد او خود ميگويد:
من از آن خرده چون گهر سنجى،
بر تراشيدم اين چنين گنجى.
به راستى رابطهى منظومهى نظامي با فردوسى، بسيار ضعيف
است. چنانكه هر سخنى در اين خصوص را غير لازم ميشماريم.
شاعر از اين موضوع نيز، مثل هميشه، براى بيان مقاصد و
انديشههاى خود بهره برده است.
به منظومه، «هفت پيكر» نام داد. اين نام خود دو معنا
دارد:«هفت تابلو» و در معناى مجازى :«هفت دلبر». به نظر
من، شاعر اين دوگانگى را، به قصد ايجاد كرده است. چراكه هر
دوى اين معناها با مضمون منظومه يكى است. منظومه در 14
رمضان سال 593 ﻫ برابر 31 ژوئن سال 1197 م. پايان يافته
است. شاعر در اين زمان 56 ساله بود. پيچيدگى تمثالهاى اين
منظومه، منظومههاى پيشين وى را تحتالشعاع خود قرار
ميدهد. شايد دليل آن، استفادهى سرشار و بيپايان او از
منبع عظيم تمثالها يعنى از فولكلور باشد.
شاعر روى اين منظومه، همراه «اسكندرنامه» انجامين اثرش،
كاركرده است. فعلا نميتوانيم تاريخ دقيق پايان يافتن اين
منظومه را تعيين كنيم. تاريخ ختم آن در خود كتاب ذكر نشده
است. تنها از اشارهاي كه به هفده سالگى فرزند ميكند،
درمييابيم كه در سال 587 ﻫ (1191 م.) بر روى اثر كار
ميكرده است. از سوى ديگر اثر به دو شخص اتحاف شده. و اين
خود تعيين تاريخ ختم آن را دشوارتر ميكند. بخش نخست آن به
«نصرتالدين ابوبكر اتابك» هديه شده است. هويت اين شخص بر
ما معلوم نيست. آيا پسر «جهان پهلوان» كه در سالهاى 1210-
1191 م. فرمانروايى داشت، بود؟ يا اصلا گرجى و خود در
ملكنشين «اهر» فرمان ميراند؟ نميدانيم. اين نام در بخش
دوم نيز ذكر ميشود. ولى اثر با نام «عزّالدين مسعود»
پايان ميپذيرد. بنا به دست يافتههاى تاريخى، اين شخص كسى
جز عزالدين مسعود اول (1193- 1180 م.) فرمانرواى موصل
نيست. چراكه مسعود بن ارسلان دوم در سال 1211 م. سالى كه
ديگر نظامي زنده نبود، بر تخت نشست. مضافا اين كه شاعر
خود ميگويد كه در اين هنگام شصت سال داشته است، 60 سال
قمرى برابر 58 سال و دو ماه و نيم است و به سال 1200 م.
تصادف ميكند.
اين تضادها را تنها ميتوان چنين حل كرد كه نظامي روى اين
بزرگترين اثر خود «اسكندرنامه»، زياد كار كرده و پس از
تقديم آن به يكى از فرمانروايان، آن را دوباره نويسى كرده
است.
اتحاف اثر به دو تن از فرمانروايان كه حتى هم خاندان
نبودهاند در آن عهد، كارى هلاكت بار و دشوار بود. دشوارى
و عذابى كه نظامي در اين راه كشيد، اكنون بر ما شناخته
نيست. نظامي در بخش دوم منظومه، از تهديد فرمانروايى كه
ميخواست اثرى به او اتحاف شود، به روشنى سخن گفته است:
كه ما را ده اين گوهر شب چراغ،
وگر نى، گرانى برون بر ز باغ.
يعنى شاعر را به نفى بلد تهديد كرده است. اين تهديد از سوى
چه كسى بود؟ فرمانروايان موصل البته نميتوانستند در گنجه
نفوذ داشته باشند. فرمانرواى اهر نيز نميتوانست به
آذربايجان شمالى دست يابد. گمان ميرود، اينان فئودالها
بودند كه ميتوانستند مردم شهر را زير تضييق بگذارند. او
ميگويد:
گر از پشت گوران ندارم كتاب،
ز گور شكم هم ندارم عذاب.
وگر نيست پالودهى نغز پيش،
كنم مغز پالوده را قوت خويش.
وگر خشك شد روغنم در اياغ،
به بي روغنى جان كنم چون چراغ.
چو از نان طبلى تهى شد تنم،
چو طبل از تپانچه خورى نشكنم.
به ديگر سخن، گذران شاعر چندان خوب نبوده و اگر گرسنگى
نكشيده، بيگمان غرق ثروت نيز نبوده است. گذشته از همهى
اينها در گنجه زلزله رخ ميدهد كه نظامي در اين باره
چنين ميگويد:
از آن زلزله كاسمان را دريد،
شد آن شهرها در زمين ناپديد.
چنان لرزه افتاد بر كوه و دشت،
كه گرد از گريبان گردون گذشت.
زمين گشته چون آسمان بيقرار،
معلق زن از بازى روزگار.
برآمد يكي صدمه از نفخ صور،
كه ماهى شد از كوههى گاو دور.[13]
فلك را سلاسل ز هم برگسست،
زمين را مفاصل به هم در شكست.
در اعضاى خاك آب را بسته كرد،
ز بس كوفتن كوه را خسته كرد.
رخ يوسفان را برآمود ميل،
درِ مصريان را براندود نيل.
نمانده يكى ديده برجاى خويش،
جهان در جهان سرمه اندازه بيش.
زمين را چنان در هم افسرد سخت،
كز افسردگى كوه شد لخت لخت.
نه يك رشته را مهر بر كار ماند،
نه يك مهره در هيچ ديوار ماند.
ز بس گنج كان روز بر باد رفت،
شب شنبه را گنجه از ياد رفت.
ز چندان زن و مرد و برنا و پير،
برون نامد آوازهاي جز نفير...
همهى اينها، نظامي را ناگزير ميكند كه باز به صاحبان
مناصب مراجعت كند. اما مثل اولها كه هنگام مراجعت به
آنان، به خاطر پست نشدن پيش اشراف، خود از رفتن سرباز
ميزد و اثر خود را ميفرستاد، اكنون سنش نيز مانع اين كار
ميشد. خود گويد:
چون آن ياورى نيست در دست و پاى،
كه در مهد مينو كنم تكيه جاى،
فرستادن جان به مينوى پاك،
به از رحمت آوردن تيره خاك.[14]
فرزند خود را به موصل ميفرستد. ولى اين بار خواستار
ماندگار شدن او در دربار نيست. از سلطان چنين خواهش دارد:
چنان بازگردانش از نزد خويش،
كز اميد من باشد آن رفق بيش.
مرا تا بدين جا سرآمد سخن،
تو دانى، دگر هرچه خواهى بكن.
اين ميرساند كه زندگى دور از فرزند، براى نظامي پير
دشوار بود. او به كمك فرزند نيازمند مينمود. نتيجهى اين
سفر محمد نيز بر ما معلوم نيست. در هيچ يك از منابع، از
سالهاى بازپسين زندگى شاعر سخنى به ميان نيامده است. اين
شگفتآور نيست. بيشتر تذكرهها دربارهى شاعران دربارى يا
سرايندگان صوفى مشرب سخن گفتهاند. نظامي را ابدا
نميتوان جزو دستهى دوم قرار داد. در آثارش مناسبات آشتى
ناپذيرى با صاحبان زر و زور دارد. گروه دوم، آدمهاى
خداترس، هنگام تدوين اين گونه مجموعهها، به طرايقى كه از
نظر دين اسلام دخول در آنها گناه نبوده، توجه ميكردند.
در مورد تشكيلات رعبانگيزى مانند«اخيها»، سعى داشتند
هرگونه اسناد و املاك آنان را نابود سازند.
يكى از نسخه برداران اسكندرنامه، به مرگ او در سال 1203 م.
اشارهاي دارد. اين تاريخ را معمولا سال مرگ شاعر
ميشناسند. برخى از منابع ديگر، سال مرگ او را پيشتر از
اين، سال 1194 يا 1194 م. قيد كردهاند. تاريخ نخستين بايد
قريب به صحت باشد. چراكه سالهاى پيش از آنها را نميتوان
بر مطالبى كه در بالا گفتيم منطبق كرد.
زندگانى شاعر چنين بود. اين زندگى بي هرگونه آرايش ظاهرى،
آرام و بيصدا خاموش شد. ثروت او را كسى به يغما نبرد.
چراكه همهى دارايى و ثروتش را با گشادهدستى و سخاوت بر
آثارش ارزانى كرده بود. آوازهى او در سرتاسر خاور نزديك
پيچيد. نه تنها در جهان اسلام بلكه حتى به دنياى مسيحيت
گرجستان همسايه نيز نفوذ كرد.[15]
به سبب جهان بينى خويش و محبت به انسان و آرزوى كمك به
همهى شوربختان كه داشت، در ميان همميهنان خود حالت تقدس
يافت. هم از اين روست كه گور او در گنجهى كهن، در چند
كيلومترى كيروفآباد، زيارتگاه شد. چنان كه هنگام حياتش
مردم براى اخذ اندرز و مصلحت پيش او ميرفتند، بعد از مرگش
نيز به خاطر تسكين دردهاى خود، بر سر مزارش ميآمدند.
خاطرهى اين انسان بزرگ و اين تُرك مقدّس و پاكباز چنين
زنده بوده است. آثار جاودانيش نيز به همراه اين خاطره
جاويد بوده و هست. انسانها بيش از هفت قرن است كه اين
آثار را ميخوانند، هر عصر و زمان، دُرّى گرانبها و گنجى
تازه در آن مييابند.
در زمان ما، هر يك از آثار كلاسيك، به عنوان دارايى و
ميراث زحمتكشان، حياتى تازه مييابد. اين آثار با همهى
غناى خود، تحليل خواهند شد. اينك سخنان سخنور بزرگ در
نخستين منظومهاش تحقق مييابد:
هر چه نه دل بيخبر است از سخن،
شرح سخن بيشتر است از سخن.
تا سخن است از سخن آوازه باد،
نام نظامي به سخن تازه باد.
آدمهايى كه سرشتى پست دارند، شعر را خوار و ذليل ميكنند
و اين «پارهى جان» را با لقمه نانى عوض ميكنند. اما
نظامي ميخواهد كه انسان در درازناى زندگى، پيوسته از
موقعيت و شرف خود دفاع كند و منّت دونان نبرد و جوانمرد و
فروتن باشد.[16]
ادامه دارد
--------------------------------------------------------------------------------
[1] آران در معناى گرمسير و معادل كلمهى قشلاق است. - م.
[2] صورت صحيح اين واژه به نظر ميرسد «ائلدهنيز» مركب از
ائل «= مردم» و دنيز«= دريا» باشد. - م.
[3] سابقهى حضور تركان در ايران به پنج هزار سال پيش از
ميلاد مسيح ميرسد. آثار فرهنگى به جا مانده به تركى سومرى
در جنوبى غربى ايران و تركى آذى در شمال غربى ايران، حكايت
از گسترهى هفت هزار سالهى تركى ايرانى دارد. - م.
[4] از آنجا كه مؤلف فقط از ادبيات فارسى سخن ميگويد،
نميتوان بر او ايراد گرفت كه چرا از صدها متون نظم و نثر
تركى ايرانى عهد سلجوقيان سخنى به ميان نميآورد. آثارى
نظير نهجالفراديس، عتبةالحقيق، كتاب دده قورقود،
حماسههاى مناس و جز آن در اين عهد اوج تكامل ادبيات تركى
را به دنبال داشت. نويسنده، تنگنظرى بسيارى از تاريخ
ادبيات نويسان ما را هم در نظر دارد كه «ادبيات ايران» را
محدود به «ادبيات فارسى» ميكنند و از تأثير درياى ادبيات
تركى در فارسى بيخبرند. - م.
[5] نويسندهى روس در تحريف اسامي تركى ايران گوى سبقت از
شوونيستهاى وطنى ربوده است. واژهى «گنجه» ريشهى تركى
دارد و از دو جزء «گن + چاى» تشكيل شده است.
[6] پس از فروپاشى شوروى، ديگربار نام زيباى «گنجه» احياء
شده است.
[7] منظور نويسنده اين ابيات است:
نظامي زگنجينه بگشاى بند،/ گرفتارى گنجه تا چند چند.
چو دُر گرچه در بحر گنجه گمم، / ولى از قهستان شهر قمم!
به تفرش دهى هست «تا» نام او(؟)/ نظامي از آنجا شده
نامجو!
[8] اشاره به اين بيت:
گر مادرم آن رئيسهي گُرد، / مادر صفتانه پيش من مُرد .
[9] اين تاريخ را نميتوان به دقت تعيين كرد. به طور تخمين
ميان سالهاى 1167- 1174 م.
[10] با استفاده از ترجمهى محمد على موحد: سفرنامهى ابن
بطوطه، ج 1، چاپ بنگاه ترجمه و نشر كتاب (به اختصار و با
تصرف). - م.
[11] نظامي، ليلى و مجنون، پيشين، ص 460.
[12] نظامي، همان، ص 461.
[13] طبق اسطورهاي، زمين برروى ماهى و ماهى نيز بر روى
گاوى بزرگ قرار گرفته است.
[14] اين بيتها دو معنا دارد: 1) جان خود، يعنى فرزندم را
به دربار بفرستم. 2) از كالبد خود كه از خاك آفريده شده،
جدايى اختيار كنم.
[15] گمان ميرود منظومهى «خسرو شيرين» در سدهى 14 م. به
زبان گرجى برگردانده شده است.
[16] نويسنده در مطالعه تطبيقى آثار فارسى نظامي با متون
نظم و نثر تركى دوران او، اهمال و قصور كرده است. در
جلدهاى ديگر اين مجموعه در اين باب سخن خواهيم گفت. - م.
نظامي شاعر بزرگ آذربايجان (قسمت دوم)
اين مقاله از كتاب «مسائل ادبيات
ديرين ايران» برداشته شده است كه استاد در سال 1351
مجموعهي مقالات آن را از ميان آثار پژوهشگران آذربايجان
شوروي، انتخاب و به فارسي ترجمه و با افزايشهاي لازم
انتشار دادند.
4- 1. آفرينش نظامي
ما در اين گفتار كوتاه خود، دوران نظامي و زندگانى او را
از نظر گذرانيديم. در پايان ميخواهيم به بررسى آثار او
دست بزنيم. روش ما بينهايت ساده و روشن است. آثار نظامي
هنوز به زبان همهى ملتها ترجمه نشده است.[1] و از متن
اصلى نيز تعداد اندكى از خوانندگان بهرهمند ميشوند. از
اين رو:
1) مضمون اين آثار را به طور كلى، 2) رابطهى آنها را با
آثار پيش از آنها، 3) اهميت اجتماعى و ادبى آنها را
تشريح ميكنيم. و در انجام بحث، از ويژگيهاى زبان و
شيوهى بيان شاعر سخن خواهيم گفت. بدين گونه خواننده از
اهميت موضع نظامي در خلاقيت ادبى ملل جهان، آگاهى معينى
به دست خواهد آورد.
1- 4- 1. مخزنالاسرار (گنجينهى رازها)
نظامي نخستين منظومهى استرگ خود را در سالهاى بارورى
زندگيش سرود. پيش از آغاز به ساختن اين اثر، بيگمان در
زمينهى تغزل كارهاى گستردهاي انجام داده بود. رسايى و
كمال تكنيك شعرى در «مخزنالاسرار» (= گنجينهى رازها)
دليل اين مدعا تواند بود. مثنوى «حديقة الحقايق» (= باغ
حقيقتها)، اثر منظوم مجدود سنايى شاعر غزنوى (مرده در بين
سالهاى 1181- 1141 م.)، از عوامل مؤثر در خلق اين منظومه
بوده است.[2] نظامي خود در اين باره گويد:
نامه دو آمد ز دو ناموسگاه،
هر دو مسجّل به دو بهرام شاه.
سنايى، مثنوى خود را به بهرام شاه غزنوى (1152- 1118 م.) و
نظامي نيز منظومهاش را به بهرام شاه فرمانرواى ارزنجان
هديه كردهاند. «دو ناموس گاه» نيز اشاره به خود سنايى و
نظامي است. ولى نظامي وزن را دگرگون ساخته و وزن «سريع»
برگزيده است. اين وزن چنين تصوير ميشود:
- U - / - U U - / - U U -
مثنوى سنايى، مجموعهاي از ضابطهها و نظامهاى صوفيانه را
در بر ميگيرد. از اين روست كه بيشتر منابع معتبر اروپايى
نيز، منظومهى نظامي را در رديف آثار صوفيانه به شمار
آوردهاند، آن را بياهميت انگاشتهاند و فقط براى كسانى
كه به مطالعهى مذهب و فلسفهى شرق نزديك ميپردازند،
سودمند دانستهاند.
ولى در آشنايى نزديك با منظومه است كه ميبينيم اين نقطهى
نظر قابل قبول نيست. درست است كه نظامي اثر خود را از نظر
ظاهر شبيه آثار صوفيان كرده است- مدخل منظومه، به روشنى
رنگ صوفيانه دارد، سر عنوانهاى بيست بحث اساسى آن از
عقايد صوفيان مايه ميگيرد و با اصطلاحات آنان شكل پذيرفته
است- ولى با همهى اينها، منظومه با اسكولاستيك مطلق
سنايى و ديگر نظريه پردازان صوفى فرسنگها دور است.
وظيفههايى كه نظامي در عهده دارد، با ضابطههاى سنايى
متفاومت است و اين تفاوت است كه رنگى ديگر به اثر او
ميدهد. به جرأت توان گفت كه نميتوان اثر نظامي را يك
اثر صوفيانه تلقى كرد. در بالا با طريقت اخوت- كه نظامي
نيز منسوب به آن بود- به كوتاهى آشنا شديم. و ديديم كه اين
طريقت با «ذوق الاهى» دراويش بيگانه بود و در زندگى،
وظيفههايى عينى و مادى در عهده داشت كه آن هم بهتر كردن
زندگى و گذران اهالى شهر و روستا بود.
نظامي، نظريههاى پيران و مرادهاى خود را چراغ راهنما
ميگيرد و انديشههايش را در منظومههاى صوفيان بيان
ميدارد. ضابطههاى دينى در درجهى اول اهميت قرار
ميگيرند ولى در بررسى دقيق منظومه، روشن ميشود كه منظومه
در اصل وظيفه دارد كه راههاى نيكو گردانيدن زندگى مردم و
ترقى كشور را به فرمانروا بياموزد. نظام مذهبى، البته در
قوت و اهميت خود باقى است. در اين عصر، جز اين هم
نميتوانست باشد. اما مذهب به مثابهى نظمي كه مدافع حقوق
و آزادى رعيت است، پذيرفته ميشود.
هر مقالت منظومه، سرآغازى دارد كه ميتوان آن را بحث
تئوريك مقالت دانست. سپس حكايت كوتاهى كه اساس تئوريك
مقالت را نشان ميدهد، ميآيد. نظامي از جهات ناهمگون و
منفى زمان خود، با جسارتى بسيار سخن ميگويد، چنان كه چه
بسا مايهى شگفت ميشود. ادبيات آهنگين و موزون وى، سرشار
از اعتراض و خشونت است. اين فرياد شهرى است كه به شناخت
حقوق خود آغاز كرده و خواستهاى خود را به دربار فئودال و
فرمانروايان با گستاخى بيان ميكند. من فكر ميكنم كه
حكايت كوتاه زير، كليد رمز شناخت سرتاسر اين منظومه است
(فصل 14):
پادشهى بود رعيت شكن،
وز سر حُجّت شده حَجاج[3] فن!
هرچه به تاريك شب از صبح زاد،
بر در او درج شدى بامداد.
رفت يكى پيش ملك صبحگاه،
راز گشايندهتر از صبح و ماه.
از قمر اندوخته شب بازييى،
وز سحر آموخته غمّازيى.
گفت:«فلان پير، تو را در نهفت،
خيرهكش و ظالم و خون ريز گفت».
شد ملك از گفتن او خشمناك،
گفت:«هم اكنون كنم او را هلاك».
نطع بيفكند و بر او ريگ ريخت،[4]
ديو ز ديوانگيش ميگريخت.
شد به بر پير، جوانى چو باد،
گفت:«ملك بر تو جنايت نهاد».
پير وضو ساخت، كفن برگرفت،
پيش ملك رفت و سخن درگرفت.
دست به هم سود شه تيز راى،
وز سر كين ديد سوى پشت پاى.
گفت:«شنيدم كه سخن راندهاى،
كينه كش و خيرهسرم خواندهاى.
آگهى از مُلك سليمانيام؟
ديو ستمكاره چرا خوانيام؟»
پير بدو گفت:«نه من خفتهام،
زانچه تو گفتى، بترت گفتهام.
پير و جوان بر خطر از كار تو،
شهر و ده آزرده ز پيكار تو،
من كه چنين عيب شمار توام،
در بد و نيك آينهدار توام.
آينه چون نقش تو بنمود راست،
خودشكن، آيينه شكستن خطاست.
راستيم بين و به من دار هش،
گرنه چنين است، مدارم، بكش!»
خواننده گمان ميكند كه «پير» در اين حكايت، خود نظامي
است. نخستين اثر او، آينهاي است كه به بهرام شاه تقديم
كرده است. شاعر خوب ميدانست كه اين كارش چه مايه خطرناك و
هلاكت بار است. پيوسته در مشرق زمين گفتهاند كه نميتوان
حقيقت را به شاه گفت. ولى حقيقت نظامي، از او ميخواهد كه
بيامان باشد و بي آن كه بترسد، آينهى خود را پيش روى
سيماى فرمانروا بگيرد. يكى از حكايتهايى كه در آن زندگى
روستاييان را تصوير ميكند، اين است:
روزى از آنجا به فراغى رسيد،
باد سليمان[5] به چراغى رسيد.
مملكتش رخت به صحرا نهاد،
تخت بر اين تختهى مينا[6] نهاد.
ديد به نوعى كه دلش تازه گشت،
برزگرى پير در آن ساده دشت.
خانه ز مشتى غله پرداخته،
در غله دان كرم در انداخته.[7]
دانه فشان گشته به هر گوشهاي،
رُسته ز هر دانهى او خوشهاي.
پردهى آن دانه كه دهقان گشاد،
منطق مرغان ز سليمان گشاد.[8]
گفت:«جوانمرد شو اى پيرمرد،
كاينقدرت بود، ببايست خورد.
دام نهاي دانه فشانى كنى،
با چو منى مرغ زبانى كنى،
بيل ندارى گل صحرا مخار،
آب نيابى جوِ دهقان مكار.
ما كه به سيراب زمين كاشتيم،
زانچه بكشتيم، چه برداشتيم؟
تا تو در اين مزرعهى دانه سوز،
تشنه و بيآب چه آرى به روز؟»
پير بدو گفت:«مرنج از جواب،
فارغم از پرورش خاك و آب.
با تر و با خشك مرا نيست كار،
دانه ز من، پرورش از كردگار.
آب من اينك، عرق پشت من،
بيل من اينك، سرانگشت من.
نيست غم ملك و ولايت مرا،
تا زيم، اين دانه كفايت مرا.»
اينجا، بار ديگر تمثالى استرگ ميبينيم (البته در آن دوران
به چنين تمثالهايى فراوان برخورد ميشد)، اين تمثال برزگر
دريوزهاي كه به بارانهاى بهارى و نيروى طبيعت ايمان
آورده است و بي آنكه از جايى كمك و يارى بيند، دشت لخت و
برهنه را بيوسيله به كشتزار بدل ميكند. البته همهى
حكايتهاى اين كتاب، اين همه مايهى ترس فرمان روايان
نبوده است ولى به هر حال دانهى نصايح و اندرزها و
فرضيههاى سياسى، در سر تا سر كتاب افشانده شده است.
ميبينيم كه شاعر خود در اين كار قصدى داشته است، چراكه
قدرت تاثير آن را افزونتر كرده است. چند مثال:
مملكت از عدل شود پايدار،
كار تو از عدل تو گيرد قرار.
نيست مبارك ستم انگيختن،
آب خود و خون كسان ريختن.
خانه بر ملك ستمكارى است،
دولت باقى زكم آزارى است.
تيغ ستم دور كن از راهشان،
تا نخورى تير سحرگاهشان.
دادكن، از همت مردم بترس،
نيم شب از تير تظلّم بترس.
پس، فرمانروا خون بيگناهان را ميريزد، محصول زحمت مردمان
را غارت ميكند و زر و سيمشان را به زور تيغ از آنان
ميستاند. تمثال سترگ زحمتكش كه ناموس بشريت را در خود
تجسم بخشيده است و خالق سعادت انسان است، رو در روى
فرمانروا قرار ميگيرد. هدف از زندگى، كار است:
بر دل و دستت همه خارى بزن،
تن مزن و دست به كارى بزن.
اين كار، هميشه ثروت به دنبال دارد. چه بسا كه نصيب
زحمتكشان «لختى نان و جرعه آب» است ولى باز شايسته نيست كه
در برابر ثروت و دارايى تسليم شد:
دست بدين پيشه كشيدم كه هست،
تا نكشم پيش تو يك روز دست.
بدين گونه، انديشهى اساسى در نخستين منظومهى نظامي،
بيان داشتن بيدادگريهاى اجتماعى و جستجوى طريقى براى رفع
ناتساويها ست. خواهيم ديد كه اين انديشه، سرتاسر زندگى
شاعر را تسخير كرده است. در انجام زندگى شاعر، همهى
انديشههايش وحدت تشكيل ميدهند و تصوير اجتماع آزادى را
ميدهند. اين، چنان اجتماعى است كه در آن، اعضاء به شكل
اجماعى واحد زندگى ميكنند. «اسكندرنامه» كه آن را در
انجام زندگى خود سروده است، با تصوير چنين اجتماعى پايان
مييابد.
گرچه «مخزنالاسرار» با مهارت و استادى به نظم در آمده
است، اما در كل به هم بسته با جزالتى كافى روبرو نيستيم.
موضوع اثر، خود مانع تحقق آن بوده است ولى نظامي در اين
منظومه نيز به شخصيت انسانى اهميت فراوانى ميدهد. با چند
خط اعماق دل انسانى را رو در روى خواننده ميگشايد، و
انسان را با كل هستى خود تصوير ميكند. به صحنهاي كه در
بالا نمونه داديم، دقت كنيم. در اينجا، انسان پير روياروي
ستمگرى وا ميايستد، و ستمگر گرچه از خشم و غضب به خود
ميپيچد اما جسارت نميكند توي چشمان پيرمرد نگاه كند و از
خشم دست به هم ميسايد. اين صحنه را فقط قلم استادى ماهر
ميتواند بيافريند.
زبان نخستين منظومهى نظامي، بياندازه دشوار است. شايد
وى خواسته است كه در آن، تسلط خود را به تكنيك پيچيدهى
شعرى نشان دهد. و در هر حال، تشبيههاى زيبا، مجازها و
استعارههاى بديع دلنوازى به اثر داخل كرده است. خود گويد:
گرنه در او داد سخن دادمي،
شهر به شهرش نفرستادمي.
مشكلات منظومه را خوانندگان، قرنهاست كه دريافتهاند و بر
آن شرحها نوشتهاند. دو شرح به دست ما رسيده است كه در
اواخر سدهى 13 م. و اوايل سدهى 14 م. نوشته شده است كه
در تحليل ابيات مشكل منظومه، بحثهاى سودمندى براى
خوانندگان دارد.
ادامه دارد
-----------
[1] اين كتاب در سال 1946 م. تأليف شده است. اكنون آثار
نظامي به بيش از 30 زبان زندهى دنيا ترجمه شده است و
اوپراها و فيلمهاى سينمايى چندى با الهام از منظومههاى
او، ساخته شده است.
[2] نظامي در نظم مخزنالاسرار بيش همه به منظومههاى
تركى دده قورقود نظر داشته و از آن تقليد كرده است كه براى
بررسى آن تسلط به زبان تركى لازم ميآيد و اغلب نظامي
پژوهان روس و فارس از اين نعمت محرومند.
[3] حجاج بن يوسف، فرمانرواى دوران بنى اميه، به ستمگرى و
بيدادگرىهاى بيحد و باورنكردنى نامبردار شده است.
[4] آمادهى كشتن شد. گناهكار را برروى پوست (= نطع)
ميخواباندند و پس از كشتنش، برروى خونش ريگ ميريختند.
[5] نام سليمان شاه در تورات آمده است. گويا ارواح به او
يارى ميكردند و او را برروى قاليچه به آسمان ميبرند.
[6] تخته مينا: آسمان.
[7] يعنى دانه بر خاك ميافشاند.
[8] چنان كه خوانندگان ميدانند، بر اساس روايات، سليمان
زبان پرندگان را ميدانست.
اين مقاله از كتاب «مسائل ادبيات
ديرين ايران» برداشته شده است كه استاد در سال 1351
مجموعهي مقالات آن را از ميان آثار پژوهشگران آذربايجان
شوروي، انتخاب و به فارسي ترجمه و با افزايشهاي لازم
انتشار دادند.
5- 4- 1. اسكندرنامه
چنان كه گفتيم، نظامي برروى «اسكندرنامه» واپسين منظومهى
خود، بيشتر كار كرده است. شاعر پير و ديرسال، همهى
تجربهها و آگاهيهاى خود را يكجا جمع كرده و در خلق اين
اثر دخالت داده است. براى جمعبندى و آزمودههاى خود، تمثال
مناسب اسكندر مقدونى را برگزيده است. رابطهى اسكندر با
ارسطو، يعنى برجستهترين نمايندهى فلسفهى يونان باستان
براى تمام مشرق زمين در قرون وسطا، امكان آوردن مباحث
فلسفى فراوانى را در منظومه آسان ميساخت.
همچنين رابطهى اسكندر با هنرمندان و استادكاران نيز تعيين
مناسبت نظامي را به هنرهاى زيبا ممكن مينمود. خلاصه آن
كه اسكندر مقدونى براى نظامي اهميتى ديگر داشت. به كمك آن
نظامي موضوع چگونگى ادارهى كشور را كه در مباحث پيشين
نتوانسته دقيقاً تشريح كند، اين جا به صورتى گسترده
ميآورد. اين مضمون پيش از نظامي، در ادبيات شرق و غرب
وارد شده بود. شخصيت جهانى اسكندر كه به روزگار جوانى
پيروزيهاى بزرگى به دست آورد، در آن زمان توجه مردمان را
به خود جلب كرده بود.
به ضرس قاطع توان گفت كه افسانهى اسكندر در سدهى چهارم
پيش از ميلاد وجود داشته است.
پيش از انتشار اين افسانهها نيز، شرح حال رسمي اسكندر
توسط «كلتارخ» و «آنسكريت» به قلم آمده بود، كه بعدها
مادهى خامي براى اثر «پلو تارخ» (سال 120- 50 م.) شد.
نوشتههاى پلو تارخ نيز بعدها در خلق رمانهايى دربارهى
اسكندر در اروپا موثر افتاد.
ولى گرچه هواخواهان اسكندر و پيروان آنان به او افتخار
ميكردند، او را نامآور و پرآوازه ميساختند ولى دشمنان
اسكندر- اشراف قبيلههاى مناطقى كه او تحت تصرف در
ميآورد- نيز داستانهايى به وجود ميآورند كه هدف از آن،
دفاع از شكست خوردگان و زايل كردن رسوايى شكست بود ولى اين
كار در برابر آوازهى پيروزيهاى اسكندر بيبهره بود. اين
اشراف تلاش ميكردند مقدونى بودن اسكندر را انكار كنند، و
با افسانههايى جعلى او را از قبيلهى خود ميشمردند. او
را خويشاوند همخون خود لقب ميدادند. بدين گونه، بر اساس
نظريههاى افسانه سازان آن عهد، واقعيت فتح از بين ميرفت.
و چنين انگاشته ميشد كه اسكندر گويا زمينهاى نياكان خود
را صاحب شده است. جلال و شوكت خاندانها و اشراف نگه داشته
ميشد و نظم تئوكراتيك نيز تغييرناپذير برجاى ميماند. اين
گونه افسانهسراييها در مشرق زمين زياد بود. مثلاً
افسانههاى نژادى سلطان محمود غزنوى را به ياد آوريم. طبق
اين افسانهها، گويا سلطان محمود از خاندان ساسانيان بوده
است.
كهنترين اثرى كه در آن شرح حال واقعى اسكندر با
افسانههايى دربارهى او درآميخته، رمانى ديرين از يونان
باستان است، كه احتمالاً به دست حكيم «الكساندر كاليسفه»
نوشته شده است. بعدها اروپاييان او را «كاليسفهى دروغين»
ناميدند. اين اثر در سدهى نخست ميلادى نوشته شده و در
سرتاسر جهان انتشار يافته است.
گمان ميرود رمان از متن مصرى گرفته شده است. اين جا نيز
اسكندر فرزند نامشروع «نكتابين» كاهن مصرى - كه به مدد سحر
و جادو زن «فيليپ» پادشاه مقدونيه را فريب داده بود - است.
اين رمان براى جامعهى ايرانى جالب توجه ميبود. اسكندر
شيرازهى سلطنت هخامنشيان «= آخهمنيدها» را از هم پاشيد،
و ضربهى سخت به روحانيت مجوسان، زرتشتيان آن زمان فرود
آورد.
از اين روست كه پارسيان و زرتشتيان او را «اسكندر گجسته»
ناميدهاند. جالب توجه كه «حمزهي اصفهانى» (وفات در حدود
سال 970 م.) در اثر «تاريخ سنى ملوكالارض و الانبياء» كه
امكان بهرهجويى از بسيارى از آثار تاريخى اشرافيت ايرانى
داشت، هنگام بحث از اسكندر، از كارهاى خلاقهى انسانى و
تاسيس دروازهى «اسكندريه» بحث ميكند.
ولى سخنان خود را چنين پايان ميدهد: «اين روايات بياساس
است چراكه او ويران كننده بود نه سازنده!» در اثرى كه به
زبان فارسى ميانه و بيگمان از سوى مغان زرتشتى نوشته شده،
دربارهى اسكندر چنين آمده است «... اهريمن بدمينو خواست
بر اين آيين سپاه كين آورد، اسكندر رومي را كه در مصر
ميزيست براى ويرانى ايرانشهر و بنياد ستمگرى و بد آيينى
بفرستاد.
او ايرانشاه را بكشت، شهر و كشور را ويرانه ساخت... موبدان
و نگهبانان آيين مينوى و سروران و آزادگان (= اشراف و
اعيان) ايرانى را نابود كرد. تخم كينه ميان آزادان و
بندگان در انداخت. خود نيز مرد و به دوزخ رفت.»
ولى اين گونه تبليغ عدوات، مانع از آن نميشد كه ايرانيان
پيرامون دشمنان خود آگاهيهاى درستى به دست آورند. مردم
ايران بعدها نيز با زيركى خاصى درباره فاتحان عرب و مغول
مواد تاريخى جدى گرد آورند. اين است كه ترجمهى اثر
«كاليسفهى دروغين» در سدههاى دوم و چهارم ميلادى به زبان
پهلوى بسيار طبيعى جلوه مينمايد.
مانند بيشتر آثار ادبى فارسى ميانه و پهلوى، اين ترجمه نيز
اكنون در دست ما نيست. تنها روايت سورى كه در سدهى ششم
ميلادى به وجود آمده، اكنون در دست است. از روى نامهاى
خاص و شيوهى كتابت برخى چيزها معلوم ميشود كه اين روايت
از روى ترجمهى پهلوى برگردانده شده است. در برگردان سورى
نمونهها و آثار ايرانى بر جاى است. مثلاً نامهاى مللى كه
عليه نكتانبه برخاستند، خود وثيقهاي قابل توجه است. در
متن يونانى نام اين اقوام چنين آمده است:
هنديها، ائوونيمها،[1] اكسيدراكها،[2] ايبرها،
كاونكانها،[3] آيلپودها،[4] باسپورها،[5] باستانها،[6]
آزانها و گاليبها.[7]
بسيارى از اين نامها، موهوم و ساختگى است و آرايههاى
هلنى دارد. اما در روايت سورى، اين نامها به شكل زيرين
داده شده است: تورايها، آلانها، گوبربداييها،
ميدياييها، (= مادها)، عربها، ميديانيتها،
آذربايجانيها، الينكاييها، گالاتها، طبرستانيها،
گرگانيها، و گالدييها. درنگر نخست، توان گفت كه اين
سياهه بيگمان بدور از تاثير هلنيسم است. مسالهى قابل
توجه اين است كه بيشترين نامهاى اين سياهه از آن قفقاز و
سواحل خزر است. تو گفتى نويسندهى اثر شناخت بيشترى از اين
سرزمينها داشت.
روايت سورى، چندبار دوباره نويسى شده است، و بعدها در
ادبيات عرب تاثير برجاى گذاشته است. در دوران عظمت خلافت
اسلامي، در ادب عرب از متون سورى بيشتر استفاده ميشد.
حتى ريشهى نام «ذوالقرنين» را در قرآن (سورهى 18، آيهى
82) بايد در افسانههاى سورى جست. مفسران قرآن نزديكى آن
را با جهات بنيادى افسانههاى سورى يادآور شدهاند. ابن
خرداد به گويد كه در سال 4- 842 م. مترجمي «سلام» نام به
دستور خليفهى عباسى به چين رفت كه بيگمان براى تحقيق
دربارهى آگاهيهاى داده شده در افسانههاى ياد شده صورت
گرفته بود. اما اين داستان هيچگاه به عربى برگردانده نشد.
چرا كه ميبينيم آثار بازپسين، به طوركلى از منبع،
آگاهيهاى ناقصى داشتهاند.
انتشار و رسايى اين روايت را تقريباً چنين ميشود بيان
كرد:
تاريخنگاران ساسانى به هنگامي كه ميخواستند از روايات
پادشاهى نياكان ساسانيان، به ديگر سخن از «خداى نامه» سخن
گويند، از ترجمهى پهلوى اثر «كاليسفهى دروغين» نيز بهره
ميجستند. تنها لقب «گجسته» براى اسكندر كافى نبود، از
تسلط اسكندر بر ايران نيز ميبايست سخن گويند. اين است كه،
تاريخنگاران راه كاليسفهى دروغين را پيمودند. اگر راويان
مصر، اسكندر را مصرى ميانگاشتند، اشراف ايران نيز او را
ايرانىالاصل پنداشتند و روايتى چنين ساختند كه گويا
اسكندر فرزند خواندهى فيليپ و پسر داريوش سوم هخامنشى باز
برجاى ماند. يعنى او نيز «فر» - كه نگهبان تاج و تخت
هخامنشيان بود- داشت، و ميتوانست بر تخت هخامنشيان تكيه
زند.
اين افسانه همين گونه به ادبيات عرب هم راه يافت و فردوسى
نيز به همين گونه آن را در «شاهنامه» آورده است ولى هم از
شاهنامه در مييابيم كه گذشته از اين روايت، برخى روايات
بومي نيز در ميان مردم رايج بوده است. چرا كه برخى جهات
گزارش فردوسى نه در روايات عربى و اسلامي و نه در روايات
پيش از دورهى اسلامپذيرى موجود نيست. مثلاً بنا به
نوشتهى طبرى، اسكندر در «شهرزور» مرده است (نظامي نيز
اين روايت را حفظ كرده است)، مسعودى از ديدار اسكندر با
«كيهان»، پادشاه هند سخن ميگويد كه اين نيز باز با قصهى
نظامي انطباق دارد.
مردمان قفقاز نيز خود رواياتى در اين باره داشتند. در يك
كتاب وقايع سالنامهى ارمنى، نامي از كاليسفهى دروغين
آمده است. موساخورنى از اين روايات بومي نام برده است. به
هر انجام، هنگامي كه نظامي انجامين وظيفهاش را آغاز
ميكرد با سنن تاريخى سرشارى رو در رو بود كه بويژه در
قفقاز انتشارى وسيع داشت.
مانند «خسرو شيرين»، نظامي اينجا نيز با ياد از فردوسى و
جبههاي انتقادآميز به او، آغاز به سخن ميكند:
سخنگوى پيشينه، داناى توس،
كه آراست روى سخن چون عروس،
در آن نامه كان گوهر سفته راند،
بسى گفتنيها كه ناگفته ماند.
نگفت آنچه رغبت پذيرش نبود،
همان گفت كز وى گزيرش نبود
.[8]
نظامي به راستى هم آنچه را فردوسى نخواسته، به زبان آورده
است. به ديگر سخن، او براى حفظ نظريهى سياسى خود، از
گزارشهايى كه مناسب ديده، استفاده كرده است.
حتى در گزينش وزن نيز ميبينيم به روايات كهن و اوزان
قهرمانى زمان نظر داشته است. و وزن متفاوت را كه تا آن
زمان كمتر به كارگرفته ميشد، انتخاب كرده است. شماى وزن
را ميتوان چنين نشان داد:
- U / - - U / - - U/ - - U
گمان ميرود كه نظامي وظيفهى گزارش روايت نوين اثر را در
عهده داشته است. به هيچ روى نميتوان «اسكندرنامه» را
نظيرهاي بر «شاهنامه» انگاشت. نظامي پيش از آغاز به كار،
كار بزرگى انجام داده است. خود در مقدمه چنين ميگويد:
اثرهاى آن شاه آفاق گَرد،
نديدم نگاريده در يك نورد.
سخنها كه چون گنج آكنده بود،
به هر نسختى در پراكنده بود،
ز هر نسخه برداشتم مايهها،
برو بستم از نظم پيرايهها.
زيادت ز تاريخهاى نوى،
يهودى و نصرانى و پهلوى،
گزيدم ز هر نامهاي نغز او،
ز هر پوست برداشتم مغز او
.[9]
فردوسى اثر خود را بر بنياد نظريهى ساسانيه طرح ريخته است
ولى نظامي كه در سرزمينى مسلمان و هم مرز با مسيحيان (=
ارمنيان و گرجيان) ميزيست، نيازى به رعايت اين سنت نداشت.
و راهى ديگر براى رسيدن به جهان باستان يافت. بسيارى از
موارد منظومه نشانگر آن است كه نظامي فلسفهى كهن يونان
را نه به شكل ارسطوگرايى دوران خلافت اسلامي بلكه به صورت
شياع يافتهى آن در ديرها و صومعههاى كهن ارمنيان و
گرجيان فرا گرفته بود. خود از تاريخ صومعهها نيز آگاهى
فراوان داشت. اين ويژگى است كه منظومهى نظامي را ارزشى
ديگر ميدهد و آن را در ميان تمام آثار ادبى خلافت اسلامي
ممتاز ميكند.
پيش از دادن خلاصهى منظومه، بايد از سرآغاز آن سخن گوييم،
چرا كه اين سرآغاز در استنساخهاى گوناگون از منظومه،
بيشتر تحريف شده است. هم از اين رو سبب تشتت آرا ميان
نظامي شناسان گشته است.
منظومه از دو پاره تشكيل يافته است (پارهى نخست مفصلتر
از پارهى دومي است). هر دو پاره نيز سرآغازى ويژهى خود
دارد. پارهى نخست را «شرفنامه» نام داده و از رسيدن
اسكندر به شرف و آوازه و احترام سخن گفته است.
اما پارهى دوم، گاه «خردنامه» (كه سرآغاز كتاب نيز با
همين كلمه آغاز ميشود) و گاه «اقبالنامه» خوانده ميشود
ولى برخى تذكره نگاران، از جمله «حاجى خليفه» به پارهى
نخست نيز اين نام را دادهاند كه ناشى از تصرف و دستبرد
مستنسخان به اثر است.
در برخى از منابع ديرين نيز، به نخستين پاره «برى» و به
دومين «بحرى» نام داده شده است و اين، از آن روست كه در
پارهى دوم از سفر دريايى اسكندر سخن به ميان ميآيد. پس
از سرآغازى سنتى، نظامي منظومه را با فصلى دربارهى موضوع
اساسى آن شروع ميكند. سپس قطعهاى كه از خواننده به دقتى
خاص به اين داستان ميطلبد، ميآيد. در منظومههاى پيشين،
اين قطعه نبود. اين جا نشانگر آن است كه شاعر به اين
داستان اهميتى بيشتر ميداد. قهرمان نظامي سه چهره دارد،
فرمانرواست، حكيم، و نهايت پيغمبر است:
گروهيش خوانند صاحب سرير،
ولايتستان، بلكه آفاق گير.
گروهى ز ديوان دستور او،
به حكمت نوشتند منشور او.
گروهى ز پاكى و دين پرورى،
پذيرا شدندش به پيغمبرى.
من از هر سه دانا كه دانه فشاند،
درختى برومند خواهم نشاند.
نخستين، درِ پادشايى زنم،
دم از كار كشورگشايى زنم.
ز حكمت برآريم آن گه سخن،
كنم تازه تاريخهاى كهن.
به پيغمبرى كوبم آن گه درش،
كه خواند خدا نيز پيغمبرش.
سه در ساختم، هر درى كانِ گنج،
جداگانه بر هر درى برده رنج.
بدان هر سه دريا، بدان هر سه دُر،
كنم دامن عالم از گنج پر. [10]
نظامي از سه موضوع بحث ميكند ولى در بالا ديديم كه اثر
دو پاره بيشتر نيست. موضوعهاى دوم و سوم با هم آمدهاند.
چراكه شاعر نتوانسته است ميان حكيم و پيغمبر مرزى بنهد.
شايد هم دلايلى ناگفتنى داشته است. اين گونه طرح مساله،
فرق ميان نظامي و فردوسى را مشخص ميكند. فردوسى اسكندر
را فقط در سيماى پهلوانى مجسم كرده است.
نظامي منظومهى خود را با سخن از منشأ اسكندر آغاز
ميكند. در اين جا از «روايت دهقان» يعنى افسانهاي كه
اشراف ايران ساختهاند ياد ميكند. بنا به اين افسانه،
اسكندر پسر «دارا»ست. دليل پيدايى اين افسانه را در بالا
گفتيم. نظامي اين روايت پوچ را به تندى رد ميكند و به
جاى آن از روايتى ديگر سخن ميگويد. بنا به اين روايت،
اسكندر فرزند زن گدا و راهبهاي است. فيليپ او را از كنار
جسد مادرش كه از گرسنگى مرده، برداشته و به فرزند خواندگى
پذيرفته است. ولى شاعر را اين روايت نيز خرسند نميكند. او
مايل است كه اسكندر را فرزند فيليپ به قلم آورد. در همهى
دستنوشتهها نيز نام فيليپ به صورت «فيليپوس» آمده است كه
احتمال دارد تحريف استنساخ كنندگان از «فيليقوس» باشد.
آموزش و پرورش اسكندر با تفصيل شرح داده ميشود. او همراه
ارسطو كه بعدها دانشمندى بزرگ شد، از پدرش تعليم ديده است.
سپس تصويرى كوتاه از سوگند اسكندر كه ميگويد پس از آن كه
بر تخت نشست براى رعيت دادگر و عدالتگستر خواهد بود، داده
ميشود و آن گاه حكاياتى از سفرهاى جنگى اسكندر ميآيد.
قصد اسكندر از اين محاربات، جهانگشايى و تسلط بر
سرزمينهاى ديگر نيست، ميخواهد بدين گونه به ستمديدگان و
تحقير شدگان يارى كند.
چاپارى از مصر ميرسد و از او براى نبرد با زنگيان كه وادى
نيل را ويرانهزار كردهاند، يارى ميطلبد. اسكندر با سپاه
خود راهى مصر ميشود. به سبب كثرت زنگيان كه همگى آدمخوار
هم بودند، نبرد سختتر ميشود. مقدونيها ميهراسند.
اسكندر حيلهى جنگى به كار ميبرد. به زنگيان چنان وانمود
ميكند كه سپاهيان او نيز آدمخوارند. آنان را به هراس
ميافكند و با سركردهشان نبرد تن به تن ميكند و پيروز
ميشود، پس از برپا داشتن صلح و امنيت در مصر، شهر
اسكندريه را بنيان مينهد، از غنايم جنگى سهمي براى
«دارا» ميفرستد چراكه پدر اسكندر براى دارا باج و خراج
لاتحصى تعهد كرده بود. اما دارا به بخشش اسكندر وقعى
نمينهد، در اين حال اسكندر از او قطع رابطه ميكند و
تصميم ميگيرد ديگر باج ندهد. به كمك فال در مييابد كه
طالع درخشانى خواهد داشت و خود را براى جنگ با دارا آماده
ميكند.
در اين جا داستان كوتاهى از اختراع آينه آورده ميشود، سپس
از آينهى اسكندر كه به مدد آن از هر حادثهى دنيا خبر
ميگرفت سخن به ميان ميآيد. نظامي از اين افسانهى خرافى
خبر داشت و اين است كه آن را تنها با شرح اختراع آينه به
دست انسان خلاصه ميكند.
ايلچيان دارا فرا ميرسند. اينان براى ريشخند اسكندر،
هدايايى نظير گوى و چوگان و كنجد به او ميآورند، كه يعنى:
اسكندر كودكى است كه بازيچه ميخواهد. كنجد نيز كنايه از
بيشمار بودن قشون ايران دارد اما اسكندر به اين هدايا
معنايى ديگر ميدهد: چوگان، كمندى است كه براى گرفتن تخت
سلطنت دارا به او داده شده است. گوى، كرهى زمين است كه
جوان مقدونى بر آن حكومت خواهد كرد، كنجدها را نيز جلوى
مرغان ميپاشند و آنها همه را در لحظهاي تمام ميكنند.
در برابر اين هدايا، اسكندر به دارا تخم اسپند تلخ و سوزان
ميفرستد، كه هيچ مرغى قادر به خوردن آن نيست و درمان نظر
بد است. هر دو طرف آماده جنگ ميشوند. جنگ با نامهي موثر
و تحقيرآميز دارا و پاسخ متين و استوار اسكندر آغاز
ميشود.
پس از برخورد موصل، دو تن از اعيان ايران پيش اسكندر
ميآيند و حاضر ميشوند در برابر جايزهاي دارا را از ميان
بردارند. اسكندر فكر ميكند كه «مرگ دارا، بسيارى از
بيگناهان را از مرگ ميرهاند» و تكليف آنان را ميپذيرد.
روز ديگر خبر مرگ دارا ميرسد.
ولى او از اين خبر دلشاد نيست. خود را بر سر او كه در حال
احتضار بود، ميرساند. اين ديدار با مهارتى استادانه و
بسيار موثر تصوير ميشود. خشم دارا و احساس عجز و ناتوانى
خودش به شكلى مؤثر در منظومه آمده است. قاتلان جايزهى خود
را ميگيرند، ولى به سبب خيانت، با رسوايى كشته ميشوند.
اسكندر، فرمانى داير به ادارهى كشور و عدالتگسترى و
رعايت رعيت صادر ميكند. تنها موبدان و مغان زرتشتى از او
ناخرسندند چراكه همهى آتشكدهها را ويران ميكند.
بنا به وعدهاي كه به دارا داده بود، اسكندر با دختر او
«روشنك» ازدواج ميكند و در «استخر»، پايتخت ايران در جشنى
شكوهمند بر تخت مينشيند. سپس خود را براى جنگهاى آينده
آماده ميكند و روشنك را همراه ارسطو به «روم» ميفرستد.
سپس با گرايش معينى به عالم اسلام، از رفتن اسكندر به كعبه
و طواف آن سخن به ميان ميآيد. در اين سفر از آذربايجان
چاپار ميرسد و اسكندر را به قفقاز فرا ميخواند. اسكندر
به «ارمنستان» و سپس به «آبخازيه» ميرود. در اين ولايت
حاكمي به اسم «دوال» بود اسكندر در گرجستان شهر تفليس را
بنا ميكند، نظامي اين شهر را بهشت اين جهان مينامد.
به اسكندر خبر ميرسد كه در بردع «نوشابه» (در شاهنامه:
كيدنه= كندكه) نام زنى با قدرت حكومت ميكند و در دربار
خود مردان را راه نميدهد. فرمانروايى بافر است و دادگر، و
امور اين جهان به مرادش است. بيش از هر چيز، اسكندر مفتون
زيباييهاى طبيعى اين سرزمين ميشود. نظامي از زيباييهاي
ميهن خود با حس افتخار سخن ميگويد. اسكندر پس از دريافت
هداياى نوشابه، به عنوان سفير پيش او ميرود.
اين جا نيز، صحنهاي ظريف و با تاثير روحى عميقى تصوير
ميشود. اسكندر هنگام ورود به دربار، به خلاف رسم معمول
تعظيم نميكند و شمشيرش را هم از كمر باز نميكند. با
جسارت و قاطعيت سخن ميگويد. فرمانروا ميداند كه تنها
اسكندر چنين حرف ميزند و او را ميشناسد. اسكندر تنها با
شرط كلانى حاضر به تسليم ميشود. نوشابه نميخواهد با
مقدونيها دشمنى كند، مهمانى برپا ميكند و براى اسكندر به
جاى خوراك، گوهرهاى گرانبها تقديم ميكند؛ با هم آشتى
ميكنند و نوشابه به قرارگاه اسكندر ميرود، در اين جا هم
براى او ضيافت شكوهمندى برپا ميكنند.
همهي اين حكايتها، به شكلى كه در ميان قبايل باستان رايج
بود، آورده ميشود، در تصوير تمثال «نوشابه»، نظامي
بيگمان از تمثال «تامارا» كه در منظومهى دومين خود نيز
آورده، تاثير پذيرفته است.
اسكندر آمادهى سفرى ديگر ميشود. قصد او اين است كه
بيعدالتى و ستمگرى را در جهان از بنيان براندازد و حياتى
خوشبخت نصيب انسانها بكند. به يارى راهبى، قلعهى «دربند»
را تصرف ميكند و حاكم آنجا را كه به چپاول و غارت
ميپرداخت تحت تابعيت در ميآورد و براى محافظت دربند از
هجوم قبچاقها، حصارى مستحكم دور آن ميكشد.
سپس به قلعهى «سرير» كه تخت كيخسرو و جام جمشيد در آن
نگهدارى ميشد، ميرود ولى نميخواهد آنها را به چنگ
آورد. تنها بر تخت مينشيند و در جام شربت ميخورد. روزى
نيز در غارى كه كيخسرو ناگهان غيب شد، تلنبار گوگرد
مييابد پس از آن از خراسان و رى ميگذرد به هندوستان
ميرود. كيدشاه نامهى او را دريافت ميكند و به او
هديهها ميدهد. سپس اسكندر راهى امن مييابد و از تبت به
چين ميرود. با خاقان چين مذاكره ميكند و با او رابطهى
صلح برقرار ميكند. در اين بخش از منظومه، صحنهى جالبى از
مسابقهى نقاشان چين و يونان تصوير ميشود. اين صحنه در
تاريخ هنرهاى زيباى مشرق زمين اهميتى بسزا دارد.
داستانهاى مانى نقاش بنيانگذار آيين مانوى نيز در اين جا
داده ميشود.
در بازگشت، اسكندر شهر سمرقند را بنا ميكند، و به هنگام
آمادگى براى رجعت به يونان، خبر هولناكى از ارمنستان
ميرسد. دوال آبخازى از هجوم وحشيانهى روسها به بردع و
تار و مار شدن سلطنت نوشابه خبر ميآورد.
چنين سهو تاريخى، ميبينيم كه براى منعكس كردن هجوم
دهشتناك روسها به بردع در سال 1170 م. انجام شده است.
ناوگان روسها كه عبارت از 73- 72 كشتى بود، از راه ولگاه
به خزر وارد شده و از رود كر تا قلب قفقازيه پيش رفته بود.
در همين حادثه، خزرها نيز با روسها دست به يكى كرده و
دربند حتي قصر «شابران» را به تصرف خود درآوردند.
شيروانشاه نتوانست با نيروى خود از عهدهي دشمن مهاجم
بربيايد. و گئورگ سوم پادشاه گرجى را به كمك طلبيد. خزرها
رانده شدند و ناوگان روس نيز به هنگام توفان، در درياى خزر
محو شد.[11]
نظامي دقت زيادى در تصوير اين جنگ داشته است. به گفتهى
او سپاهيان روس گستاخ و خشمآگين بودند كه مقابله با آنان
دشوار مينمود. اسكندر در حركت به سوى بردع به دشت قبچاق
ميرسد. در اين جا بيش از هر چيز مفتون زيبايى زنان قبچاق
ميشود. سربازان اسكندر به هنگام جنگها محروم از
نوازشهاى زنانه بودند. اين است كه او ميترسد سربازان به
زنان و دختران تجاوز كنند. سركردگان قبچاق را اندرز ميدهد
كه زنان را وادار كنند روى بپوشانند ولى آنان اين تكليف را
نميپذيرند. يادآور ميشوند كه زنان قبچاق آزادند كسى
نميتواند آنان را بردهى خود كند. اسكندر با حيلهاي به
مقصود خود ميرسد و با اهالى در نميافتد.
در اين حكايت ضمنى، بيگمان نظامي از همسر زيباى خود،
آفاق، يادآورده است؛ اصولا او در زيباترين ابيات
منظومههاى خود از آزادگى و زيبايى آفاق سخن گفته است.
اسكندر به روسها ميرسد و مقابله را دشوار ميبيند.
سركردهى آنان «قنتال» نامي است مغرور، و جسور و پردل.
اسكندر پيش از آغاز جنگ اتحادى از چند خلق و قبيله درست
ميكند. اما روسها مانند يونانيان آشنا به فنون جنگ
نيستند. با اين همه براى غلبهى قطعى هفت بار جنگ سخت در
ميگيرد. زيباترين بخش منظومهى نظامي تصوير صحنههاى اين
جنگهاست. سرانجام اسكندر پيروز ميشود و دوست خود، نوشابه
را ميرهاند. در اين جا گفته ميشود كه روسها به جاى پول،
خز (سمور) رد و بدل ميكنند.
انجامين بخش منظومه آغاز ميشود. اسكندر از مردان جهانديده
ميشنود كه در قطب شمال دنياى ظلمت قرار دارد كه آب حيات
در آن است، آن كس كه از آن آب بخورد، هيچگاه نميميرد و
هميشه جوان ميماند. راه دراز و سنگين بود، سپاهيان تاب و
توان از دست ميدهند ولى سرانجام به ظلمات ميرسند. ولى
اسكندر جرات نميكند به اين دنيا گام گذارد. چراكه ميترسد
نتواند راه برگشت بيابد. پيرمردى ميگويد ماديانى را كه
تازه زاييده سوار شود، و كرهى او را در جهان روشنايى قرار
دهد. ماديان هر لحظه براى رسيدن به كرهى خود راه بازگشت
خواهد يافت.
ولى اسكندر در ظلمات آب حيات را نمييابد. هاتف غيبى
ميگويد كه سعى او بيفايد است. و نيز ميگويد كه گوهر
درخشان بردارد و در جهان روشنايى وزن كند.
اسكندر به مدد خضر كه سپاهيانش را راهنمايى ميكرد و در
سايه گوهر درخشان، آب حيات را مييابد و به زندگى ابدى
ميرسد.
نظامي ميگويد كه روميان اين افسانه را به نوعى ديگر
روايت ميكنند خضر با الياس در ظلمات ميگشتند و بر
سرچشمهاي كه از خواص آن بياطلاع بودند، غذا ميخوردند.
ماهى پخته از دستشان ميافتد و ناگهان در آب زنده ميشود،
از اين جا ميفهمند كه آن آب، آب حيات است.
اسكندر پس از بازگشت از ظلمات، گوهر درخشان را وزن ميكند.
صد كوه نيز هم وزن آن ميشود. اين نشانهى تنگ چشمي انسان
است كه تنها يك مشت خاك گور ميتواند آن را پركند. اسكندر
به هنگام بازگشت، به شهرى اسرارانگيز ميرسد. ميبيند از
كوهى آواز ميرسد و مردم شهر را ميطلبد. آنان به آن جا
ميروند و ديگر برنميگردند. قشون نيز ميفرستند، نتيجه
نميدهد. پارهى نخست چنين غمگنانه پايان مييابد.
پارهى دوم با افسانهى بازگشت اسكندر به روم و تنظيم
خزاين خود آغاز ميشود. دستور ميدهد بسيارى از آثار حكما
و علما را ترجمه كنند. مثلاً كتابهاى «دفتر خسروان»،
«گيتى شناس» و «دفتر رمز روحانيان» را برميگردانند.
پس از آن حكيمان و دانشمندان را از چهار سوى جهان گرد
ميآورد و به ترقى دانش خدمت ميكند. در كنار شهر خود
خانقاهى ميسازد كه تنها در آنجا روزگار گذراند. اين فصل
به مثابهى سرآغازى بر ده داستان منظومه به شمار ميرود.
بسيارىاز اين داستانها به منابع يونانى نزديك هستند.
اينك شرح برخى از جالبترين اين داستانها را به دست
ميدهيم:
در فصل دوم از منشا لقب ذوالقرنين بحث ميشود. نظامي ضمن
دادن تفسيرهاى شرقى از جمله روايت قرآن (سوره 18، آيهى
82) و منبع آن، افسانهى يونانى «ميداس» را نيز ميآورد.
فصل چهارم كه از افسانهى «ارشميدوس» سخن ميگويد، جالب
توجه است. بيگمان اين افسانه از منابع اسلامي اخذ شده
است. در اين جاست كه تعريفى از تك همسرى ميشود. در
فصلهاى بازپسين، از دانشمندان يونان، از «هرمس ترسمگيست»،
از نيروى اسرار انگيز موسيقى و از مباحثهى اسكندر با
«ديوژن» سخن ميرود.
سپس در فصلى در توانايى و آگاهى اسكندر از فلسفه بحث
ميشود. اين فصل با بحث اسكندر با دانشمند هندى آغاز
ميگردد. دانشمند هندى پرسشهايى از اسكندر ميكند، مانند:
دنيا قديم است يا نه؟ ماهيت روح چيست؟ رؤيا كدام است،
اخترشناسى دانش مثبتى است يا نه؟ اين مباحث در ميان
دانشمندان سدهى 12 م. شياع داشت.
اين فصل در متن اصلى داستان يونانى نيز موجود است ولى
نظامي آنها را به مذاق خود تغيير داده و مسايلى را كه
برايش جالب بوده مطرح كرده است.
به دنبال مباحثهى نخست، هفت حكيم يونانى، ارسطو، واليس،
سقراط، افلاتون، طالس، فرفوريوس و هرمس كه در دربار اسكندر
ميزيستند دربارهى آفرينش جهان گفتگو ميكنند. نظامي
نخواسته است تاريخ فلسفه را خلاصه كند، بلكه بزرگترين
فيلسوفان ديرين و تئوريهاشان را رو در رو نهاده است. اين
بخش از منظومه، از لحاظ شعرى در كل آفرينش نظامي ضعيف
مينمايد، ولى از نظر نشان دادن قدرت تسلط وى بر فلسفهى
يونان بسيار جالب توجه است. بينش خود نظامي نتيجهى
گفتگوها را تشكيل ميدهد. بينش او به ديدگاه نو افلاتونى
نزديك است.
اسكندر به مدد دانش انسانى، به نقطهى والايى صعود ميكند.
در اينجا صدايى از غيب ميرسد و او را به پيغمبرى مبعوث
ميكند تا بشريت را بيدار سازد و راه نيكى و خير را دنبال
كند:
بنا نو كنى اين كهن طاق را،
ز غفلت فروشويى آفاق را.
رهانى جهان را ز بيداد ديو،
گرايش نمايى به كيهان خديو.
سر خفتگان را برآرى ز خواب،
هم از روى خود برگشايى نقاب.[12]
اسكندر فرمان بعثت ميگيرد و باز به سفرى دور و دراز
ميپردازد اكنون او را سلاحى ديگر- سلاح حكمت- بايسته است.
ارسطو، افلاتون و سقراط براى او «كتابهاى حكمت» تهيه
ميكنند. نظامي بخشهايى از اين كتابها را نقل ميكند و
جهانبينى خود را به صورتى خشك ولى با جنبهى اخلاقى
والايى در اين جا بيان ميدارد. اسكندر راه ميسپارد. به
سوى اسكندريه و از آن جا نيز به بيتالمقدس سپس در طول
ساحل آفريقا به آندلس ميرود. در آن جا با همراهان خود بر
كشتى مينشيند، به سوى غرب دنيا، جايى كه خورشيد در
اقيانوسى بزرگ غروب ميكرد، ميرود. در آن جا سنگهايى
مييابد كه انسان را خندهزنان ميكشد. با اين سنگها در
آن جا دژى استوار بنيان مينهد.
شش ماه در صحارى ميگردد و سپس به آفريقا برميگردد. براى
يافتن منبع نيل باز به سوى غرب ميرود. مسالهى جالبى است
كه بعدها كاوشگران سدهى نوزدهم پس از دادن چندين قربانى،
منبع نيل را در همان جاهايى كه نظامي تصور كرده است،
يافتند. پس از سفرهاى غرب، سفر به جنوب آغاز ميشود. مردم
اين ولايات شيفتهى ترياك بودند و به يارى اسكندر از اين
بلا ميرهند. اين فصل با تصوير درهاي پر از الماس و
مرواريد و تعريف از زحمت كشاورزان پايان ميگيرد.
اسكندر سرزمينهاى جنوب را ترك ميگويد و به سوى شرق ره
ميسپرد. به هندوستان ميرود، همه جا بتخانهها را ويران
ميكند، و به چين ميرسد. با خاقان چين كه قبلا متحد شده
بود، به سفر دريا ميپردازد. در كنار دريا به پريان زيبايى
كه نغمات دلپذيرى ميخوانند برميخورند. اسكندر همراه چند
تن از نزديكان خود براى تحقيق از اسرار دريا به راه
ميافتد تا به جايى ميرسند كه دريا به «اقيانوس دنيا»
ميريخت. از آن جا به بعد راه مخوف است. اسكندر فرمان
ميدهد براى راهنمايى دريا نوردان، پيكرهاي از مس در آن
جا بگذارند تا نشانهى پايان راه باشد.
پس از رويارويى با چند حادثهى ترسناك، به چين برميگردند
يك ماه ميآسايند، و سپس باز به راه ميافتند. اين بار به
سوى شمال ميروند. قومي مييابند كه از دست راهزنان قبايل
يأجوج در عذابند.اسكندر به خواهش اهالى، ديوارى چنان
استوار دور شهر ميكشد كه تا روز قيامت ويرانى نبيند.
بيگمان در ساختن اين افسانه، از افسانههاى ديوار چين كه
در شرق ميانه رايج بود، استفاده شده است. پس از آن، اسكندر
باز به راه خود ادامه ميدهد، و به سرزمينى ميرسد كه آب و
هواى بهشتى و ميوهى فراوان داشت.
پس از مذاكره با مردم درمييابد كه سرزمين اصلى خوشبختى كه
به دنبالش بود، همين جاست. در اين ديار، دروغ، دزدى و ستم
نيست. ستمگر و ستمديده و دارا و نادار افسانه است. همهى
انسانها برابر و برادرند. در هر كارى به همديگر يارى
ميكنند. هم از اين رو در اين سرزمين حاكم وجود ندارد. حتى
گلههاى خود را به چوپان نيز نميسپارند. زندگى عادى دارند
و بيمارى را بدان جا راه نيست. سالها زيست ميكنند و از
اين جهان، با وجدان آسوده و راحت كوچ ميكنند.
اسكندر بسيار متاثر ميشود. سرزمينى كه سالها در انتظارش
بود رو در رويش قرار ميگيرد. ميگويد كه اگر از وجود اين
شهر خبر داشت، به جاى سير و سياحت جهان، بدان سوى ميآمد و
اندرزهاي مردمش را به جان ميخريد. اين دور نماى
شكوهآفرين آرزوهاى ساليان شاعر را در بردارد اگر سخنان
پيشين نظامي را دربارهى ادارهى كشور در نظر آوريم، در
مييابيم كه هدف از سوق خواننده به اين گونه سرزمين
افسانهاي برادريها و برابرىهاست.
شايد هم به خاطرش نميرسيد كه روزى چنين جامعهاي بر روى
زمين پيدا خواهدشد. اين آرزويى محال و خيالى و روياانگيز
بود. شرايط زمان راههاى رسيدن به اين جهان خيالانگيز را
محو كرده بود. اما اين دورنما در انجامين منظومهاش،
نشانگر آن است كه نظامي بي آن كه واهمه و ترسى داشته
باشد، جهان خيالى جامعهى آزاد بشرى را، در برابر دنياى
دهشتانگيز ظلم و اسارت مينهد...
... اينك من فكر ميكنم كه اگر نظامي در زمان ما بود،
بيگمان با ما ميبود. ساليان دراز، ما را به او پيوند
داد....
نظامي نيز در ميان «اوتوپيست»هاى گذشته، مورد سپاس و
احترام ماست. اسكندر در اين جهان نوين، تمام زيباييها را
به چشم ميبيند. هاتف غيبى از او ميخواهد كه بازگردد. او
به «بابل» ميرود. از آن جا نيز عازم «رم» ميشود ولى در
«شهر زور» بيمار ميافتد. خيال ميكند كه سبب بيماريش از
زهر است. پاييز از راه ميرسد، اسكندر فرا رسيدن مرگ خود
را درمييابد. به مادرش نامه مينويسد و از او ميخواهد كه
در مرگ او غمين نباشد و گريه نكند و ميگويد كه اگر
ميخواهد به ياد او مجلسى تهيه بيند، احسان كند و آنان را
كه عزيزى را از دست دادهاند، به احسان فراخواند. پس از
فرستادن نامه، تبسم بر لب ميميرد. جنازهاش را با شكوه
خاصى به اسكندريه ميبرند و در سرداب دفن ميكنند.
فرجام منظومه از خويشان اسكندر و سرنوشت هفت تن داناى زمان
سخن ميگويد. اشراف ميخواهد فرزند او اسكندروس را بر تخت
بنشانند. ولى او نميپذيرد و ميگويد در اين جهان كسى
نميتوان يافت كه بدل پدرش باشد، در تصوير سونوشت هفت تن
دانا، مرگ سقراط با وقايعى تاريخى انطباق دارد. شاگردانش
محل دفن جنازهاش را از خود او جويا ميشوند، سقراط
ميگويد كه استخوانهايش هر جا باشد، براى او تفاوتي
ندارد.
اينجا منظومهى شاعر بزرگ، با آهنگهاى غمين و شكوهانگيز
پايان ميگيرد. البته ما در اين چكيده كه داديم، نتوانستيم
بيش از اين به تفصيل بپردازيم. تنها از حوادث و مسايل و
خطوط اصل منظومه سخن گفتيم.
برخى از محققان را عقيده بر اين ست كه انجامين منظومهى
نظامي، نسبت به ديگر منظومههايش ضعيف است ولى براى درك
هنرورى والاى اين شاعر سترگانديش، حتى چكيدهى ناقص ما
نيز كافى است. البته درست است كه اين جا به آرايههاى لفظى
درام چنان كه در «خسرو و شيرين» و «ليلى و مجنون» بود
برنميخوريم، ولى بايد در نظر داشت كه مقصد شاعر در اين
منظومه متفاوت است.
اينجا با نظامي متفكر و انديشمند رو در رو هستيم، آنچه را
كه ساليان دراز در اندرونهى خود داشته اينجا برزبان آورده
است. اين منظومه از جهت دريافت و شناخت مهر شاعر به
انسانيت، وسعت دانش و جهانبينى والاى او اهميتى شايان
توجه دارد. اين منظومه در آينده، بيگمان دقيقاً بررسى
خواهد شد. بايد منابع كار نظامي و نوآوردههاى او را
معلوم ساخت.
------------------
[1] Evonim.
[2] Oksidrak.
[3] Kavkan.
[4] Aerpode.
[5] Baspor.
[6] Bastan.
[7] Galib.
[8] نظامي، خمسه، پيشين، ص 861 .
[9] نظامي- خمسه- پيشين، ص 871 .
[10] همان، ص 864 .
[11] روسها پيش از آن در سال 946 م. نيز وحشيانه به
آذربايجان هجوم آوردند و چندين سال بردع را در تصرف
داشتند.
[12] همان، ص 124 .